گاهی معنای عشق در باورهای انسان چقدر مضحک میشود !
چشمها برای نگریستن بر عشق حقیرند ...
عشق را باید با دل به نظاره نشست و با روح به نوازش ...
بدون تجربه ی محو شدن ، هیچ دلی نمیتواند ادعای عاشقی کند ...
بدون تجربه ی جنون ، هیچ عاشقی نمیتواند ادعای مجنونی کند ...
شهد عشق تا بدان حد شیرین است که به جرأت میتوان بخاطرش شوکران نوشید ...
بدون شعور پرواز ، هیچ پرنده ای نمیتواند آسمان را بفهمد ...
چشم مجنون باید....
وگرنه لیلی ، لیلی شهر جنون نیست ....
دل که به دار نگاهی آویخت ،
دگر ، سر به چه کار آید !...
همیشه دلداران سر به داران بزرگ تاریخ اند در جغرافیای عشق ....
بند دل از طره ی دنیا گسسته اند عاشقان پاییزی ....
کام دلشان خشکید در فراغ ساغر چشم مستانه ایی ....
جام دلشان لبریز بود از ازل ....
در الست ، مستشان آفریدند ....
نه سرمست .... که دل مست اند ...
حسرتا ، که هفتاد هزاره عبادت عشق به لعنی سوخت ...
و چه ارزان عشق بر باد دادیم ....
و امید به او باید که آتشی گلستان شود ...
ورنه حاشا که ابراهیم جان بسلامت در آید از لهیب آن همه آتش...
به بشارتی اگر عشق ، مصر را آبستن کند ،
بعید نیست که به اشارتی مزرعه ی فراوانی را به هفت ساقه ی سوخته ی گندم ، به کام خشک سالی اندازد ...
زلیخا عمری ندانست که در حسرت سایه ای از آتش میسوزد که او خود عمری در التهاب حقیقت آتش میسوخت ...
و شگفتا ! چشم دنیایی اش که نابینا شد ، چشم دلش بینا گشت ...
و به چشم دل عشق را دانست و به چشم دل عشق را فهمید و همچون پروانه ایی
در قلب مذاب خورشید رفت تا محو شدن ....
در قلب مذاب « او »...
آن « اوی » هستی بخش ...
همان « اویی » که قلم را می رقصاند و پروانه را ....
یک « اوی » زیبا ...
مثل قویی سفید در برکه ایی به رنگ آبی آسمان همچون تکه ابری سپید ....
او همیشه هست ...
شاید میان تنفسی عمیق ، بعد از بارش اولین باران در یک روز از روزهای پائیز ، میان طیف وسیعی از رنگها....
به وقت دلتنگی من ....
و شاید بر لب های اسرار آمیز ژکندی بر صورتی تکیه زده بر پنجره ایی رو به باغ و غوطه ور در خاطراتی دور ...
و یا غرق در افکار خویش بر سر میز آخرین شام که به مسیح لبخند میزند ....
و یا در چند خط ساده و خطوط هاشوری در لابلای اندیشه ایی پیچیده به سبک کوبیسم ....
و یا آنسوتر از اقلیم بئاتریس ....
خیلی آنسوتر .... آنجا که میگویند ، نه من ، منم و نه او ، اوست !!!!
محبوب من ....
اگر بخواهم همه ی آنچه را که در سر دارم برایت بنویسم ، کتاب ها می شود نوشت ....
حال آنکه اگر بخواهم حرف دلم را برایت بگویم فقط دو کلمه است .... دوستت دارم .... « ویکتور هوگو »