مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی

گاهی معنای عشق در باورهای انسان چقدر مضحک میشود !

چشمها برای نگریستن بر عشق حقیرند ...

عشق را باید با دل به نظاره نشست و با روح به نوازش ...

بدون تجربه ی محو شدن ، هیچ دلی نمیتواند ادعای عاشقی کند ...

بدون تجربه ی جنون ، هیچ عاشقی نمیتواند ادعای مجنونی کند ...

شهد عشق تا بدان حد شیرین است که به جرأت میتوان بخاطرش شوکران نوشید ...

بدون شعور پرواز ، هیچ پرنده ای نمیتواند آسمان را بفهمد ...

چشم مجنون باید....

 وگرنه لیلی  ،  لیلی شهر جنون نیست ....

دل که به دار نگاهی آویخت ،

دگر ، سر به چه کار آید !...

همیشه دلداران سر به داران بزرگ تاریخ اند در جغرافیای عشق ....

بند دل از طره ی دنیا گسسته اند عاشقان پاییزی ....

کام دلشان خشکید در فراغ ساغر چشم مستانه ایی ....

جام دلشان لبریز بود از ازل ....

در الست ، مستشان آفریدند ....

نه سرمست .... که دل مست اند ...

حسرتا ، که هفتاد هزاره عبادت عشق به لعنی سوخت ...

و چه ارزان عشق بر باد دادیم ....

و امید به او باید که آتشی گلستان شود ...

ورنه حاشا که ابراهیم جان بسلامت در آید از لهیب آن همه آتش...

به بشارتی اگر عشق ، مصر را آبستن کند ،

بعید نیست که به اشارتی مزرعه ی فراوانی را به هفت ساقه ی سوخته ی گندم ، به کام خشک سالی اندازد ...

زلیخا عمری ندانست که در حسرت سایه ای از  آتش میسوزد که او خود عمری در التهاب حقیقت آتش میسوخت ...

و شگفتا ! چشم دنیایی اش که نابینا شد ، چشم دلش بینا گشت ...

و به چشم دل عشق را دانست و به چشم دل عشق را فهمید و  همچون پروانه ایی 

در  قلب مذاب  خورشید رفت تا محو شدن ....

در قلب مذاب « او »...

آن « اوی » هستی بخش ...

همان « اویی »  که قلم را می رقصاند و پروانه را ....

 یک « اوی » زیبا ...

مثل قویی سفید در برکه ایی به رنگ  آبی آسمان  همچون تکه ابری سپید ....

او همیشه هست ...

شاید میان تنفسی عمیق ، بعد از بارش اولین باران در یک روز از روزهای پائیز ، میان طیف وسیعی از رنگها....

به وقت دلتنگی من ....

و  شاید بر لب های اسرار آمیز ژکندی بر صورتی تکیه زده بر پنجره ایی رو به باغ و غوطه ور در خاطراتی دور ...

و یا غرق در افکار خویش بر سر میز آخرین شام که به مسیح لبخند میزند ....

و یا در چند خط ساده و خطوط هاشوری در لابلای اندیشه ایی پیچیده به سبک کوبیسم ....

و یا آنسوتر از اقلیم بئاتریس ....

خیلی آنسوتر .... آنجا که میگویند ، نه من ، منم و نه او ، اوست !!!!


محبوب من ....

اگر بخواهم همه ی آنچه را که در سر دارم برایت بنویسم ، کتاب ها می شود نوشت ....

حال آنکه  اگر بخواهم  حرف دلم را برایت بگویم فقط دو کلمه است .... دوستت دارم ....  « ویکتور هوگو »



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد