بنگر که چگونه چشم هایم به آفتابگردان تو بودن عاشقند ...
که چسان مشرق نگاهت را به قیام سر بر می آورند
و مغرب تو را به سجده میروند !
تو میراث کدام افسونی که افسانه را به حقیقت زاده ایی ؟
منیژه ی کدام شاهنامه ایی که اینسان مرا بیژن خود کرده ایی ؟
کاش یوسف بودم و به حیلت برادرانم در قعر دلت افکنده میشدم
و تو همواره مصرها و عزیز ها را به یوسفی ام میفروختی ...
کاش هرچه پیراهن در دنیاست را به تن میکردم
و تو به تمنای من یکی یکی آنها را از تنم میدراندی ...