به وقت نگاهت اینجا ساعتِ دلتنگی است ...
زمان از خاطرم گریخته و خاطره های گداخته گرمم میکنند ...
قصه ام حقیقت داشت ، هزار و یکشب نبود ...
یا نگاهم را خوب نخواندی یا به لب هایم گوش ندادی ...
من که به شوق ِ یلدایت نفس ها کشیده بودم...
من که با هر دانه ی انار برای چشم هایت یک صلوات نذر کرده بودم ...
تو چرا لبهایت را با خونِ کبوتر رنگ کردی ؟...
به وقت نگاهت اینجا ساعت دلتنگی است ...
ساعت هجوم تو است ....
ساعت تسخیرم ...