چشمانش همچون دومغناطیس پر جذبه بود ...
گویی در برابرش همچون براده ایی بی اراده بودم ...
و یا مقصد بادی بود که مرا سوار بر بال های باد همچون قاصدکی
سبک و ناچیز وزن به سوی خود می ربود ...
از نگاهش جوششی بر جانم افتاد ،
همچون زلیخایی که به یک نظر دل به یوسف باخت ...
در معبد نگاهم راهبِ دل شیفته ی نگاهش گشتم که خدای گونه
بر من مینگریست و من دیگر همه ی بت ها را یکی یکی
بر ایوان چشم هایش به مسلخ کشیدم ...
و زیبا ترین اشعار عاشقانه ام را در محراب چشم هایش سرودم ....
نمیدانم دلش از کدام ماجرای آفرینش غمبار بود که لب هایش
به ژکندی ، تردید لبخند را به بار نشسته بود ...
و همواره در دور دست های افق با همه ی بشارت هایش ،
اشارت داشت به مسخِ اشرف هایی که به قیمت سیب ،
لب های حیرتش را بر تبارک الله خوشکاندند !
و من همچون هر شمعی که در بزم انتحار شاپرک خویشتن را
قطره قطره میگرید و ذره ذره میمیرد ،
در این عشق اندک اندک ذوب میشوم و از کابوسِ جانکاه این هبوط
بر میخیزم بی آنکه اسرافیلی برشیپورش بدمد
و مرده گان سر از قبور برآورند ....
آری اینست وصال شمع میان خاکسترهای پروانه ....
تعبیر اینهمه خواب من ، دلتنگی ام بود برای طواف چشم هایش .....