بگذار هیچ نگویم از روحی که آبستن میشود از عشق ،
فراتر از شهوت زمین ...
بگذار هیچ نگویم که در زفاف باور ، کدام تقدس ،
باکره تر از همه ی تاریخ انسان
عشق زایمان کرد ...
آنسان که مریم ، عیسی را ...
بگذار هیچ نگویم از احساس داغی
که بر گونه های خیس شب های تو غلطید ،
بی صدا و نجیب ...
بگذار هیچ نگویم که چسان معراج نگاهت
خاک را به افلاک دوخت ...
بگذار هیچ نگویم از آنجاهایی که احساس های عریان
بر سریر باور نشسته اند ،
که کدام بوسه میروید بر لبان سرخ شهوت
وقتیکه عشق از ستیغ دل سر میزند !
که کدام دست نوازش ،
گلبرگ لاله را به هوس چروک میکند
اگر آیین دلسپردگی را مؤمن شود ....
بگذار هیچ نگویم ،
که از تعبیر نگاهت چه بر جانم ریخت
که اینسان مجنون ترین بیدم ،
مجنون ترین مجنون ِ تو ....
تو ای شور انگیز ترین لیلی من ،
بگذار هیچ نگویم از برقِ نگاهِ خیال انگیزت که چسان
شب های مرا به روشنی میبرد ، به حال و هوایی
که تجسم اسطوره ایی ات دل را میبرد آنسوی پرده ها ،
آنجا که حریمش وضو را واجب میکند ،
و رازهایش ، نیاز را ....
و اینگونه است پیمانِ مرگ ، میان دو قطب عشق ...
اگر وصال نیست ، ژولیت هم نباید باشد ...
و اگر ژولیت نیست ....
رومئو هم با سر کشیدن جرعه ایی زهر ،
میان شمع و جسد ، در نبود خویش ،
رهسپار بود معشوقش شود ....
بگذار که هیچ نگویم که تو چه گفتی ، شکسپیر عزیز....
(حرف های تنهایی)