گاهی رسیدن به آستانه های مرز سکوت حس و حال غریبی دارد....
انگار نزدیک یک آخری !
و کمی دورتر از یک سرآغاز !
مثل انتهای یک بذر و آغاز یک رویش...
رنسانس عجیبی است...
مثل پوسیدگی برخی از شاخه های یک درخت و جوانه زدن شاخه هایی سبز و تازه...
مثل مرگ و تولدی دگرباره ...
مثل چرخش مردمک ها از منظری به منظر دیگر و رقص نور و رنگ در منشوری
که بواسطه ی چرخش نگاهی اتفاق می افتد ....
مثل یک ایدئولوژی متروک و ترسیم یک جهانبینی تازه تر...
مثل سکوت پر از یاد خدا در معبدی دور و خلوت که تو را در نیروانای عجیبی معلق کند
همچون قاصدکی سبک که با هر تلنگری از موج باد بی وزن برقصی و خویش را
در آغوش گستره ایی احساس کنی که وسعتش بی نهایت مرتبه پهناور تر از سینه ی مادر است !
و ترنم آوایش مسحور کننده تر از لالای عاشقانه ی مادر بر جان مینشیند....
میتوان مثل همه ی اینها تصورش کرد ....
او همه ی این حالت هاست و همه ی این حالت ها او نیست !....
آنچیز که من میگویم ، چیز دیگریست ،
او اتفاقی همیشه است و چه دردناک است که ما همیشه ایی باشیم
بی اتفاق او ...
او نه در منطق میگنجد و نه در عقل و فلسفه....
او در دل اتفاق می افتد و در عشق میروید و در دوست داشتن میشکفد....
و چه زیبا و چه شور انگیز و چه صمیمانه ....
آنجا که هر صدایی در مرز سکوت پایان میپذیرد
حرف های او آغاز میشود
و آنجا که هر منیتی متروک میشود
او گام مینهد...
و آنجا که هر دلی بی دلدار میشود
اوست که مجنون میشود ....
انگار این غریبه آشنایی نزدیک است ....
و برای ما آشنایان ، او غریبه ایی دیرینه ....
گاهی رسیدن به آستانه های مرز سکوت حس و حال غریبی دارد....
انگار نزدیک یک آخری !
و کمی دورتر از یک سرآغاز !......
(حرف های تنهایی... سایه روشن )
پی نوشت:
تنگ هنر دوست عزیز و جدید مذاب هاست توصیه میکنم بخوانیدش.