سنگها میزنند بر باورهای مظلوم ما....
اما، شکستن مرام ما نیست که ما رویینه تر از خشم سنگیم...
همه دنیا در یک سو بود و ما در این سو ، اما گویی که چشم دنیا در هیچ کتابی از مرام شاپرکها نخوانده بود تا که عشق را بفهمد ...
سنگها میزنند بر باورهای مظلوم ما ،
و ما پیشانی بستیم به قداست نام هایی که در شبهای باورهایمان شمع شدند ، و چه فراموشکار است حافظه تاریخی که آنان مینویسند گویی که آلزایمر گرفته است انگار ، مغز فرتوت زمان ...
هنوز شهدای زنده مان نفس هاشان تنگ است و همچون آخرین بازماندگان بهار یکی یکی خزانی میشوند و از بلندای وجود شعله افروزشان اندک اندک میچکند و عاشقانه تر از هر تاریخی بوسه بر خاموشی میزنند ، آنانکه هیچ حقوق بشری بچشم انسانهای عاشق بر آنها ننگریست در حالی که آنان بزرگترین و ناب ترین عشق های دنیا را در سینه های چاکیده شان داشتند ، در همین نفس هایی که اکنون به زور کپسول های اکسیژن به ریه هایشان وارد میشود ....
همیشه 31 های شهریور بغض غریبی بر گلویم چنگ میزند ....
سنگ ها میزنند بر باورهای مظلوم ما ، اما، شکستن مرام ما نیست که ما رویینه تر از خشم سنگیم... (حرف های تنهایی... سایه روشن)
پی مهم نوشت:
سکوت عاشقان از بی رگی نیست
سگان را انتظاری جز سگی نیست
(استاد علی بداغی)
پی مهم نوشت 2:
یک روز نشد بدون هقهق باشیم
آیینه تر از آینهی دق باشیم
آماج بسی دشنه و دشنام شدیم
تا یاد بگیریم که عاشق باشیم
(استاد علی بداغی)
پی مهم نوشت3
گفتی که:”همیشه ساده دل میبازد
اندوه به قلبِ سادگان میتازد.“
یادت نرود که کهنه فرماندهِ عشق
پرچم سرِ هر تَلی نمیافرازد
(استاد علی بداغی)
شهدا
همیشه زنده اند
همیشه
منم دلم برای پرستوی عاشقم تنگ شده.برادرم....
سپهر !
همین آخریها هنوز ختم بابام تموم نشده بود که خبر شهادت پسر داییمو آوردند.توی مرز به دست منافقای پژاک شهید شد..
شهریورها بهانه اند برای اینکه یاد کوچیکی کنیم ازشون
وممنون که تو با متنت پلی شدی واسه این بزرگداشت...
من به نسل امروز هم ایمان دارم...
غمِ مرغک کم بود!
قفسش هم بینابینِ دو آیینه نشست.
دلی از دیده گشود.
بُغضِ آیینه دمی تاب نیاورد و شکست.... (استاد ، علی بداغی)
سلام بانوی بزرگوار...
چه بگویم ز جفا کاری این چرخ ستمگر.....
جز اینکه از صمیم قلب بگویمت ، تسلیتم را پذیرا باش.
سنگ ها می زنند بر باورهای مظلوم ما ...
بر باورهای مظلوم ما ... بر باورهای مظلوم ما ...
اما ...
شکستن مرام ما نیست .. نیست ... نیست .........
سلام برادر .
سلام خواهر بزرگوارم....
سپاس از حضورت....
اینک تو و من، ترانهای بهتر از این؟
گردآمدِ عاشقانهای بهتر از این؟
ابری ست نگاهمان، خجالت نکشیم!
بارانکِ بیبهانهای بهتر از این؟ (استاد علی بداغی)
ما پیشانی بستیم به قداست نام هایی که در شبهای باورهایمان شمع شدند ، و چه فراموشکار است حافظه تاریخی که آنان مینویسند گویی که آلزایمر گرفته است انگار ، مغز فرتوت زمان ...
هنوز شهدای زنده مان نفس هاشان تنگ است و ...
چه بگویم من که وقتی به حرفهایت به نگاه زیبایت می رسم به واقع لال می شوم لال و گنگ
زیبا پر مغز پر معنی و تامل برانگیز مثل همیشه
دستتان درد نکند
سلام مریم عزیز....
ما هر دو همآبادیِ باران بودیم
گهوارهنشینِ کوچهی جان بودیم
تا بالِ کبوتری تَرَکبرمیداشت
مرطوبترین معنیِ انسان بودیم ... ( استاد علی بداغی)
خوشحالم که هنوز هم دلهایی هستند که وقی به عشق میرسند زبانشان بند می آید....
سپاس از حضورت بانوی بزرگوار....
کسی جز خودمون و تن از گذشته تا هنوز زخمی شهرمون دیگه یادش نیس که چی بود و چی شد و چی گذشت به ما سپهرخان ...
یه جورایی مشمول گذر زمان شدیم ...
دلم لبْریز و خالی هر دو دستم
خیالم را به بالِ باد بستم
سپردم آرزوها را به پاییز
سرِ راهِ پرستوها نشستم (استاد علی بداغی)
سلام بر خورشید بانوی جنوب......
به تنِ دیوارهای شهر من رخت سیاه نپوشانید ....
یک دشت شقایق نقاشی کنید بر سینه هاشان ،
تا همه یادشان بماند که شقایق ها پای همین دیواره ها ، شهادت دادند.... ( حرف های تنهایی.... سایه روشن) تقدیم به آبادان و خرمشهر و بستان.....
میرسد به این روزها دوباره... و کسی چه میداند نفس های زندگان مانده از پرواز چه غمی دارد و چه دردها و چه زجری...
هم برای خودشان و هم تمام آن ها که دور و برشان نفس میکشند...
بغض سراپای گلویم را چنبره انداخت...
چه می کنند این خاطره ها باما...
ریه ها... گناهشان شاید غیرتی وطن پرستانه بود...
سلام سپهر عزیز
گاه نمی شود ساکت خواند و رفت تو را...
قدری آرمیده ام جانی بگیرم و برگردم...
چه می کنی با قلمت... خدا می داند
ز خوابِ کوچهها کوچیده بودم
کنارِ شعله پا کوبیده بودم
لبِ دریا پیاپی موج میگفت:
”بیا با من!“ چه خوابی دیده بودم! (استاد عزیزم، علی بداغی)
بغض تو ، گواه دلسپردن به دردهایی است که در دفتر خاطراتت روییده اند و کارِ شکستنش دیگر از از سنگ گذشته که به تلنگری بند است....
در این تنهانشینِ بیقراری
که غیر از بیکسی سهمی نداری
مگر خوابی گشاید پَر قناری!
که سر بر دامنِ زنبق گذاری (استاد عزیزم ، علی بداغی)
سلام فریناز بانو ، چقدر خوشحالم که نامت را در کامنت ها میبینم...
شرمنده ام بانو اگر در خانه ات غایبم ، اما از خجالتت در خواهم آمد...
با سلام خدمت دوست خوبم
زمانی که به مناسبت های مختلف تصویر رزمندگان دفاع مقدس که با شجاعت در مقابل دشمنان ایستادگی کردند و به شهادت رسیدندرو از طریق تلویزیون می بینم. خیلی ناراحت میشم و همیشه این سوال توی ذهن هست که اون لحظه مادران این عزیزان در چه حالی بودند؟ آیا اون لحظه رو احساس کردند ؟آیا بی دلیل گریه کردند؟....
برای تمام یادگاران دفاع مقدس عزت و سلامت آرزومندم
سلام ملیحه بانو....
بی روی تو با این همه روشن چه کنم؟
با پنجره و نسیم و سوسن چه کنم؟
در خلوتِ خاکستریِ خاطرهها
جز تکیه به شانههای شیون چه کنم؟... (استاد عزیزم ، علی بداغی)
سپاس از حضورت دوست عزیز.
سلام
من مدتی مطالب زیبا و جالب شمارو می خونم و لذت می برم
واقعا که قلم پراحساسی دارید که ناشی از روح لطیف شماست
نگاه شما به مسئله جنگ نگاه خاصی ست که خیلیا ازش غافلند
موفق باشید
سلام دوست تازه ام....
خیر مقدم عرض میکنم عزیز....
باعث افتخار منه که چون شمایانی قدم بر دیده ام گذارید...
حضورتان رسیدم و ناب نگاشته هایتان را خواندم ، با افتخار لینکتان کردم، مستدام باشید و پاینده.
هاری واگیردار سردمداران حکومت ها
آه از نهاد عاشقان بلند میکند...
و خدای آسمانها از همه چیز نهان و آشکار، آگاه است
تا عابرِ آبروی آبی شاعر!
با لرزشِ شانهای خرابی شاعر!
جای گله از هیچ کسی دیگر نیست
چون خانهخرابِ شعرِ نابی شاعر!.... (استاد عزیزم، علی بداغی)
سلام بر عابر تصاویر....
سپاس از حضورت دوست بزرگوارم.
...دیگر حسی باقی نگذاشته اند...
...آنانکه رگبار به ایستاده و افتاده بستند...
...و حتی نگذاشتند دستی.. یاری رساند به دستی...
...سرو قامتان باغ عشق...هریک ..ستون قامتی خمیده اند بر سر شانه مهر.. .
سلام سپهر نازنین...
....ممنون و مرحبا...
سلام مامانگار عزیز....
سرو قامتان باغ عشق...هریک ..ستون قامتی خمیده اند بر سر شانه مهر.. .
حق با شما و این جمله زیبای شماست...
سپاس از حضور پر مهرت، دوست عزیز.
سلام سپهر عزیز...
لذت خواندن اشعار زیبای استاد بداغی بی وصف خواهد بود...
سپاس که در جواب من حقیر، از زیباترین اشعار ایشان استفاده کردید...
خیلی خوشحال شدم
و شعر زیبایشان که بر سر در خانه تان با رنگ نشاط و شور و سرزندگی حک گشته است....
چه استاد بزرگواری... خوش به حال شما که افتخار همنشینی با چنین اهل دلی را دارید...
به امید بهترین ها برای شما و استاد عزیز بداغی
سلام فریناز عزیز،
ضمن تشکر از حضور صمیمانه ات ، خاطر نشان میکنم که اینجانب هنوز حضورا" خدمت استاد بداغی نرسیده ام و اگر آشنایی هست از طریق وب میباشد ، اما از آنجایی که اشعار ایشان بر دل مینشینند و زیبا و مفهومی هستند ، من ارادت خاصی نسبت به ایشان و اشعارشان دارم ، امیدوارم شما هم سری به وبلاگ ایشان بزنید و بیشتر با ایشان و اشعار زیبایشان اشنا شوید.
سلام سپهر آسمانی..........
یاد سینه سرخان مهاجر مگر با مرگ از دل و جانم برود اما دریغ که این روزها فقط و فقط حسرت است که از آن کشته درو می کنم.
هر بار که نفسم تنگی می گیرد خدا را شکر می کنم برای درد مشترکم با پرستوهای شکسته بالی که در انتظار کو چ ثانیه شماری می کنند.
باید حکمتی داشته باشد تقدیر جاماندگیمان.......
سلام بر بانوی بزرگوار...
شمایی که میدانم بیشتر از خیلی ها رنج جنگ را کشیده اید و درد پس از جنگ را بیشتر از زمان جنگ حس میکنید ، انانکه رفتند شقایق بودند و اینان که درد میکشند ، عاشق......
سپاس از حضور پر مهرتان ، بانوی بزرگوار.
گل من سپهر
سلام
دادش جون ...یه جورایی کلی حرف دارم برات در این خصوص...ولی خب...
اما این کارایی که ما کردیم بااونایی که ساده دل می باختن...تو هیچ مرامی تعریف نشده...
حقشون نبود که فقط بشن علم و کتلی که تو ایام خاص بلندشون بکنن...
برادرم...تو از نزدیک دیدی و این زهر ها رو چشیدی که دلت اینجور گر میگیره....خدا رو شکر ناب هایی مثل تو هستن که دل ما نترکه...
یاد وصیت شهید حمید باکری افتادم...
....بگذریم .
سلام بر دادش فرداد گلم....
کسانی در گوشه و کنار این مرز پر گهر زندگی میکنند که روزی شیر غران میدان نبرد بودند اما نمیدانم چرا آنقدر که ساسی مانکن ها محبوب و معرفند به همان میزان آنها غریب و ناشناسند، فرداد جان این فاجعه بزرگی است که اتفاقش بقول صادق عزیز، روح را آهسته ، در انزوا میخراشد و میتراشد.....
سپاس از حضورت برادر جان.
برگها باریدند
بیدریغ و یکریز
تا مبادا
شود آزردهدل از بیکسیِ خود
پاییز
سلام سپهر عزیز!
اینم شعری از شاعر مورد علاقه شما آقای علی بداغی
سلام مریم عزیز...
سپاسگزارم...
فکر کنم در پاسخ یکی از دوستان عزیز همین شعر رو نوشته بودم .
سلام
از مذاب ها بعید است چنان بغضی از کسی به دل بگیرد که پست بالا را بر سر در خانه ی مجازی اش بگذارد ؟!
سلام بانوی آبان....
گاهی لازم است ، پاسخی در خور شخصیت کسی بدینگونه داده شود تا بزدلانه و مجهول الهویه در وبلاگ کسی حاضر نشود و هر غلطی که خواست بکند و هر اراجیفی را بنویسد ، آن شعر خطاب به کسی بود که تا کنون بیش از 10 مرتبه در بخش نظرات مذاب ها پیام هایی داده که در خور شخصیت مبتذل خودش بوده و متأسفانه آنقدر هم مرد نبوده که خودش را معرفی کند ، پس میبینی که من بیش از 10 بار ایشان را تحمل کردم و دیگر وقتش رسیده بود که پاسخی بشنود که میبایست بشنود.
سلام سپهر
بدی دنیای مجازی همینه.که آدمای ترسو هی با نقاب میان وحرف میزنن و...
منم گرفتارشم.واسه همینه شرمنده ی همسایه هام شدم وبهشتمو موقتا قفل کردم.
سلام آرام....
متأسفانه ، همیشه هستن کسانی که هنوز نمیدونن از این دنیا چی میخوان، منم شما رو درک میکنم ، همینکه شما هستید و زیبا مینویسید برای ما کافیست.
سلام مهربان
همنشینیه دل ها فراتر از هم نفس شدن هاست...
حتما خدمتشون خواهم رسید....
سپاس سپهر عزیز
سلام فریناز بانو....
حق با شماست...
حتما" سری بزن به دیندا مال...
حرف های زیبا و پر مغز زیادی هست برای خواندن و فهمیدن،
موفق باشی فریناز عزیز.
صبح
دو مرغ رها
بی صدا
صحن دو چشمان تو را ترک کرد
شب
دو صف از یاکریم
بال به بال نسیم
از در دیوار دلت پرکشید
آفتاب خار خس مزرعه چشم تو
آبشار موج فروخفته ای از خشم تو
میشود از باغ نگاهت هنوز
یک سبد از میوه خورشید چید
زیباترین شعری که شنیدم در وصف عابر همین بود که برام نوشتید
ممنونم
سلام بر عابر بزرگوار....
میشود از باغ نگاهت هنوز
یک سبد از میوه خورشید چید....
میشود هنوز هم
امید به شاخ سار خشک درختی داشت که دل به پوسیدن در زمستان نسپرد و در نگاه ماسیده اش خواب سبز بهار میدید....و گرم تابستان ....
سپاس از حضورت ، بزرگوار...
سلام. من همیشه برای آنان حرمت قائلم.هر چند پس از جنگ باورهایمان را چرکین کردند اما هیچ ایرانی شهیدان رفته و شهیدان باز مانده را از یاد نمی برد.
مانا باشید وسربلند.
سلام بانوی بزرگوار....
باور اگر ناب باشد چرکین نمیشود....
دل آزرده میشود اما باور چرکین نمیشود...
ما ملت قدر شناسی هستیم و از این بابت خوشحالم.
موفق باشید و سر بلند.
سلام بر سپهر عزیز
خوابِ لبخندتان چقدر تلخ بود ...
من اعتقادم این است که باید عشق را پر و بال داد آن که شما گفتید پر و بال زدن با عشق است ...
دوست عزیز
بر رد تو
چرخ می خورم
سرک می کشم از پنجره
دست می سایم
به کوبه
بر چالِ گونه ات اما ...
بزرگوار ...
اعتقادم این است که فانوستان تنها برنیمی از معنا می تابد و من که هنوز حیران نیمه ی دیگر م چگونه می توانم در پاسخ چیزی بگویم ...
از این رو شاید مجال ابراز ارادت فراهم نگردیده است
با اینهمه دلم بی دلی می کند برای خواندنتان
راستی آن پر رنگی را که گفتید بعید می دانم ...
از کجا گفتید هم نمی دانم ...
از معبر چشم های لیلا گذر میکنم ،
این چشم ها مرا به جنون نمیکشانند ،
من بدنبال نقاش و خالق این چشم هایم که چنین نگاهی را آفرید،
دیگر برای لیلا و برای چشم هایش و برای دلش ،
دنبال واژه های زیبا و ناب نمیگردم،
میخواهم بید باشم بر گذرگاه نسیم چیره دستهایی که معجزه میکنند در آفرینش طرز یک نگاه...
فرهاد تیشه اش را در عشقِ به شیرین به استثمار کشید و سینه ی کوه را منقش کرد به تصویر عشق،
اما تیشه را باید به تندیس عشق زد ،
ابراهیم گونه ، تا پرستش بگونه ایی دیگر جلوه کند در کالبد حقیقت،
و چه سخت است چشم دوختن به قلب خورشید ، اگر نگاه ، از عشق خدا نباشد !
رد پایتان ساعت به ساعت در مذاب ها محسوس است اما کلامتان خاموش و من نمیدانم چرا !.....
ما را قابل تأیید ندانستید در همینجا با اجازه شما زحمتمان را تأیید میکنیم...
ضمن اینکه برای یافتن معنا از فانوس دل کنده ام و به خورشید سپرده ام ، نور فانوس دل بیقرار مرا ارضاء نمیکند.....
یا حق....
تکدرختی چون بید ُ در دامن دره ای ایستاده و بر رهگذر ابهام طبیعت ُ چشم دوخته و هوس های زودگذر را به مسخره گرفته ...
و دشتی در سینه ی گسترده ی طبیعت و رازدار هزاران رهگذر غم آجین و کاروان افسوس ، تا نسیم ها بر جانش بوزند و پرندگان سینه اش را هوسگاه پرواز خویش نسازند و حیوانات وحشی برای آشفتن سکوت لذیذش تحمل رنج فریاد کنند ...
به راستی دوست عزیزم ، برای لیلا های این شهر چنین آرزویی محال نیست !!؟
بگذریم ، سلام ...
فکر کردم که کامنت شما خصوصی است و برای همین چراغ محفلم قرارش ندادم ...
باز هم از آمدن به اینجا خرسندم ...
انگار در دهکده ی ما رسم نیست کسی عاشق باشد ....
انگار کدخدا عاشق ها را دور مانده از خدا میبیند !
در خزان دهکده ، هر چقدر هم که با سُرنگ بهار تزریق کنی در ساقه های گل ، بازهم نمیشود که نمیشود ،
افیون بهار که بخورد خون رفت ،
نشئگی اش که تموم شد ،
چهره ی تصنعی بهار در فصل باغچه ، دگر بار به چروک مینشیند،
انگار در دهکده ی ما خیلی چیزها رسم نیست ،
مثل آواز خواندن پرستو ها ، مثل رقصیدن شاپرک ها.... مثل عاشق شدن....
انگار که پای چیزی می لنگد....
انگار شاپرکی میخندد به این لنگ زدن ها....
انگار بیدها هم بجای اینکه بلرزند از اتفاق عجیب عشق ، بیشتر میرقصند بر معبر باد....
انگار خیلی از باورها تن به هوس سپرده اند....
اینجا حراج واژه هاست....
بازار مکاره ی حرف هایی که باور را بر نمی انگیزند....
انگار مجنون هایش ، جنون تصنعی دارند و لیلاهایش به همین خاطر است که آرزوهایشان محال میشود....
اینجا بر هر معبری که عشق آفریده ، عبور را ممنوع میکنند و هوایش را مسموم ، نمیدانم چرا هیچکس نمیخواهد بفهمد ....
انگار شقایق ها هم محکومند بجرم عزیز عشق !....
بگذریم ، سلام....
کامنت های خصوی ام ، با توضیح خصوصی درج میشوند ، محفل شما که همیشه به نور آبی عشق منور است....
سپاس که تشرف آوردید،
گر این عشق است پس آن دیگری چیست؟
چه مظلوم است عشق
سنگ های نادانی نادانان میزنند بر دانایی دانایان و چه بد زخمی برمی دارد و کهنه دردی دارد و مرهمی دور
سلام بانوی بزرگوار...
حضورتان در کلبه ام ، همچون حضور رهگذریست عزیز، بر کلبه ایی متروک ، و چقدر واضح است ، حال و هوای ساکن کلبه ایی متروک ....
لبخند و شادمانی....
سنگ های نادانی نادانان میزنند بر دانایی دانایان و چه بد زخمی برمی دارد و کهنه دردی دارد و مرهمی دور....
چقدر زیبا و راست بیان کردی...
سپاس بانو هم بخاطر حضو و هم بخاطر نظر زیبایت.
سلام
جانبازان عزیز نمونه زنده جنگن که ما بکلی ان دوران را به عرصه
فراموشی گذراندیم
امان از دست ما انسانها که همه چیز را زود به فراموشی می سپاریم.
سلام آقا مهدی عزیز....
مردم ما ، مردم فهیمی هستند، و هر گز خاطرات شقایق ها را فراموش نمیکنند....
اگر آنها هستی خود را فدای ایمان و وطن کرده اند ، حداقل سپاس ما یادهایی است که گاه گدار از آنها میکنیم....
سپاس از حضورت برادر جان.
درود بر سپهر عزیز که یاد شقایق ها و شهد چشدگان را زخاطر
نبرده است
از تمام اشعار زیبایی که گذاشته ای سپاس
من هم اشتیاق دیدار ایشان در دل پرورانداه ام
امید چنین توفیقی دست دهد
سلام بر کوروش عزیز...
من جز وظیفه ایی و کاری حداقل برای یادهایی بزرگ و خاطراتی ماندگار چیز دیگری انجام نداده ام، امید که اینچنین بخش کوچکی از دینی بزرگ که آنها بر ما دارند را ادا کرده باشم....
سپاس از حضورت دوست عزیز.
دنیای نامردی هاست!!!!!!
در دنیا هم مرد هست و هم نامرد.... هم خوب و هم بد.... هم شب و هم روز ... هم فرشته و هم ابلیس.... سایه و روشن.... خشم و لبخند..... تضاد و تضاد و تضاد.... روح و لجن..... تا ما کوزه وجودمان را از کدامین پر کنیم ؟
سلام داداش سپهر عزیز . شما هم که کم پیدایید برادر !
شعرهای استاد بداغی رو هر وقت می خونم برام تازه ست . ممنون از شما .. ممنون از استاد .
سلام آبجی سهبای عزیز.....
کم و بیش هستم ، اما انگار بلاگ دیگر آن بلاگ گذشته نیست...
دل به وجود شمایان خوش کرده ایم و اگر نه دیگر هرگز......
سپاس که استاد را میخوانی و میدانی.
سلام بزرگوار!
شما بسیار به من لطف دارید و ... سپاس!
و این که:
"گر بر درِ باغ برنویسی زندان/باغ از پی آن نوشته زندان نشود"
و پیشنهاد:
نامهربانی هم به نوعی مهربانی ست
تستی خفن در آزمونی آسمانی ست
هر سنگ - سهو و عمدِ آن خیلی مهم نیست -
امضای پایاننامهی ”عاشق بمانی“ ست
سلام بر سپهر عزیز
بسیار زیبا و به حق گفتی .
از آشنایی با شما با قلم شیوا و نفس حقتان خوش حالم .
موفق باشید .
سلام بر مهستی عزیز...
خیر مقدم بانو....
من نیز از آشنایی با چنین معلم وارسته ایی خوشبختم
اگر چون شمایانی نبودند ، کجا بود دوستی عاشقانه دست های من با قلم....
حضورتان مستدام باد بانوی بزرگوار.