تو نیستی و جهان ِ بی تو ، جای خالی ِ تو را
با هیچ چیز نمی تواند پر کند ...
نه بهار با سبزه ها و گلهایش ،
نه پائیز و حال و هوای عاشقانه اش ،
نه ترنم های باران و نه قلب ِ داغ ِ تابستان ،
هیچ چیز نمی تواند تو را بیافریند ...
بسان روح القدسی که
فضای کلیسا را آکنده از عطری عیسوی می کند ،
بسان رب النوع عشق که قلب عاشق را
لبریز می کند از غوغای تپش ها
بسان لمیدن ِ شبنمی پاک و زلال بر گونه های
گلبرگ ها در صبح دمان ِ بهار
بسان خلسه ی مومن به وقت ِ فرو رفتن در
مستی ِ نیاش ِ با خدا
همچون نگاهی آکنده از عشق که بر حریم ِ چشم ِ
معشوق دوخته می شود در هستی ام آمیخته ای ...
تسلای من این است که تو همچنان در جهان ِ باورهای من
زنده ای چرا که نفس هایم هر لحظه تا وصال با مرگ
عطر تو را دارد ...
چه جهان ِ تاریکی است باور داشتن ِ این که
روشنای قامت آفتابی ات در ظلمت واژه ی مرگ
فرو افتاده است ...
چه روزهای عبثی است ایمان آوردن به فصل ِ
ابد !
و چه دلخوشی ِ دل انگیزی است این باور
که روزی در گستره ی عالم هستی دگربار
تو را دیدن ، دگر بار تو را با تمام وجود به
آغوش کشیدن و دگر بار تو را با هر نفس
بوئیدن ، بوسیدن ...
این روزها هیچ چیز شبیه تو نیست ،
این روزها تو بیشتر از همه ی روزهایی که گذشته اند
در قلب من زندگی می کنی ...
این روزها تو بیشتر از همه ی روزهایی که گذشته اند
زنده ای چرا که همه ی ثانیه ها شهادت میدهند که
تو در گذر هر کدامشان لبخند زده ای ، در میان هر
کدامشان قدم برداشته ای ، آواز خوانده ای ،
حرف زده ای ، خاطره آفریده ای ...
اینروزها تو در نقطه به نقطه ی این شهر
در خاطرم راه میروی ،
اینروزها باران دست مرا در دست می گیرد
و قطره قطره همگام و همراه من برایت می چکد ...
نه اینکه باور داشته باشیم که تو با مرگ رفته ای ، نه ...
دلتنگی هایمان را برایت می باریم ...
و من میدانم تو هم در کنارمان قدم میزنی
چون هرگز فضای باران از شمیم و عطر تن ات
خالی نیست ...
تو نیستی و جهان ِ بی تو ، جای خالی تو را با هیچ
چیز نمی تواند پر کند ...
جز با این باور که "" مرگ پایان ِ کبوتر نیست ""