مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

خاطرات آبادان

 ضمن عرض سلام حضور همهء دوستان عزیزم، چند وقتی است احساس میکنم فضای مذابها زیاد از حد غمباره و یکنواخت و عرفانی شده ، بهمین خاطر جهت رعایت سلیقه ها و روحیات مخاطبین و دوستان عزیزم در مذابها، تصمیم گرفتم داستانک طنزی را تحت عنوان خاطرات آبادان در چند قسمت منتشر کنم امیدوارم که مورد پسند همهء دوستان عزیزم واقع گردد، همیشه شاد و خوشحال و سرافراز باشید.   و اما.....  

 

 

اسمش عزیز بود، ما بش میگفتیم عزو آپارات 

توی بازار کویتی ها از خروس خون تا شغال خون مثه سگ ، سگدو میزد ، شاگردی میکرد برا  روزی یه تومن! تازه اونم تابستونا که مدرسه نمیرف ، روزی یه تومن بش میدادن!! 

اما ایام مدرسه که فقط بعدِ ظهرا میرف ، روزی پنزار بش میدادن!!! 

اندام لاغر و نحیف و استخونی و  ریزه پیزه ایی داشت، مثه یه اسکلتی که گوشتاشه تراشیده باشن و یه پوستی روش کشیده باشن،باضافهء کلهء گنده ش که بزور روی او تنِ مارمولکیش حملش میکرد، کلهء عزو بطرز مسقره ایی تقسیم شده بود، یه برآمدگی جلو کله ش بود، یعنی درست بالای پیشونیش که مثه اتوبوس بنز 302 بود، دوتاهم بر آمدگی در قسمت پشت کله ش بیداد میکرد، ایی سه برآمدگی کلهء عزو آپارته سه قسمت کرده بود، درست مثه سه تا تپهء بهم چسبیده! به همی خاطر بعضی وختا ، بش عزو سه کله هم میگفتیم.....  

یادمه وقتی مدرسه میرفتیم ، همی که موهامون یذره نوک میزد، ناظممون میومد از تو صف مثه گوجه سیب زمینی جدامون میکرد و با تی پا مینداختمون بیرونه صف و میگف: یالا... همی حالا برین سلمونی ایی کدوهاتونه کچل کنین و زودی برگردین.... 

او موقه ها نرخ کچل کردنِ هر نفر پنزار بود، سلمونی از همهء ما نفری پنزار میگرف اما از عزو بدبخ پونزه زار...! وختی هم عزو بیچاره بخاطر ایی یه شهر و دو نرخ اعتراض میکرد، سلمونی که از او پیرمردای اعصاب خراب بود با پس گردنی میزد پسِ کله عزو و تو سرش داد میزد: می کوری؟! تو آینه نگاه کو .... ببین تو یه کله داری یا سه کله؟! پدر صاحابوم در اومد تا ایی جزیره هایِ کچل کردوم!..... عزوی فلک زده هم دیگه نوطوقش در نمی یومد.... 

بگذریم ، سرتونه درد نیاروم _ ایی عزو آپارات یا همو عزو سه کلهء خومون برا خودش یه مغزی بود.... 

چی داروم میگوم؟! 

یه مغزی؟! 

جانه خودوم سه مغزی بود ! از قدیم میگن هر کی بامِش بیش ، برفِش بیشتر! حالا اینم سه کله بود دیگه! مغزِشم سه تا یی بود لابد!!! .....  

 

 

 

......او موقه ها وضع مالیِ باباهامون خوب نِبود، از صب میرفتن پالایشگاه برا شرکت نفت جون میکندن ، کارگِری میکردن تا غروب برا ماهی 250تومن، اونم با هف هش ده سر عایله! 

او موقه ها زندگی ایجور فانتِزی نبود که هی بگن 2تا بچه کافیه، هر خونِواده ایی برا خودِش یه تیمِ فوتبال بود! همیشهء خدا هم ،هشتِمون گروهِ نهِ مون بود.... 

او موقه ها بلیط سینما رکس5 تومن بود ، حالا بمونه پولِ باسورک و سیگارایِ قایمکی و هزار کوفت و زهرِ مارِ دیگه، ما هم خو بچه کارگر بودیم ، راسِش نداشتیم هی هروز بریم سینما، هر یکی دو ماهی یبار جور میکِردیم میرفتیم صفا سیتی..... به همی خاطر اکثر وختا میرفتیم خیابون شامورتی بازی سِیل میکِردیم یا شبا میرفتیم درِ خونهِ عزو اینا یه ساعت موخشه تیلیت مکِردیم تا جند سکانس فیلم برامون تعریف کنه و ما کیف کنیم.....با بدبختی راضیش میکِردیم  ایی جندتا سِکانسه مفتی برامون تعریف کنه ، با ایی کله ش میخواس برا همو چندتا سِکانسِ چند سانیه ایی نِفری یریال ازمون بتیغه! ایقد ایی ببِشر مارمولک بود! 

اما اگه مثه مأمورای ساواک 20 تا نا خونِشه میکشیدیم عمرا" قبول بکرد یه فیلمه از اول تا آخر بدون پول برامون تعریف کنه!..... مثه یهودیا پول پرست بود. 

خلاصه سرتونه درد نیاروم، ایی عزو آپارات ّبا کله سه مغزیش استعداد عجیبی تو حفظ کردنِ متنِ و همی طور تقلیدِ صدا و در آووردنه ادا و اطوارایِ هنرپیشه های فیلما داشت، ایی لا مصب هی روزی یه تومناشه جم میکرد آخرِ هفته ها میرف سینما رکس مثه سگ زل میزد به ایی پردهء سینما ، ایی فیلمه از اول تا آخرِش تو ایی کله سه مغزیش حقظ میکرد ! بدونِ واو نداز !! یه چی عجیبی بود ، نمیدونوم جن بود ، آدمیزاد بود ، چی بود؟!!!.....

یعنی اگه او موقه ها یه صاحاب خدایی داشت میفرستادِنِش آمریکا ، تو هالیوود معرف میشد به عزو آنتنی کوئین.... یا بفرستادِنش هند.... میشد عزو راج کاپور..... اما مو فِک میکونوم با ایی قد و قوارهء مسقره ایی که او داشت اگه برفت اروپا نونِ جری لوئیسِ آجر میکرد، با ایی چِشاش می فولوکس واگن بود، کله شم می اتوبوس بنز 302 ،خو اگه تو فرنگ اینه ببردن رو پرده سینما، هرکی بدیدِش از خنده نمی شاشید تو خودِش؟؟.........  

 

 

 

خلاصه جمه شبا که ما آس و پاس بودیم و حوصِله مون سر میرف، جم میشودیم نِفِری پنزار میذاشتیم رو هم و میرفتیم دِرِ خونه عزو اینا بِش میگفتیم : جانه خودت  ایی آپاراتِته بیار یه فیلمی برامون تعریف کن تا حال کنیم .... 

اونم اول نِفِری پنزارامونه میگِرِف بعد میرف آپاراتِشِه میاوورد پشتِ خونِشون یه جا دِنجی بود می نِشِسیم  رو دمپایی یامون ، او وخت  عزو آپاراتِشِه روشن میکِرد و ما خر کیفه میکِردیم.... 

خدائیش سینما عزو دِسه کِمی از سینما رِکس نِداش...... جانِه خودوم حقِشِه خورده بودِن ،  والا ِجا ظهوری  باس  اینه میبردِن تو سینما ، نوچه فردینِش میکِردن..... 

ایی عجوبه یِطوری ایی فیلمه به کمک ای آپاراتِش تعریف میکِرد که ما عینه همی جِن زِدها ماتِمون میبرد.... 

حالا بِشنویین از آپاراتِش.... 

آپاراتِ عزو تشکیل شده بود از یه لامپِ دویستی که اِنتِهاش بریده شده و پرِش آب کِرده بود که تو وِسطِ یه کاتونِ مستِطیل شِکل کارِش کذاشته بود و یه چراغ لیت پشتِ ایی لامپ گذاشته بود و جلو کارتونه سوراخ کِرده بود و از بالا ایی کارتن یه شیار درست کِرده بود که فیلمای کهنه و بریده شدهء بصورته متری از آپارتچی سینما رِکس میخرید و اونایِ از شیار بالای کارتون عبور میداد و از پشت لامپ رد میکِرد و وختی تو شب چراغ لیته پشت لامپ روشن میکِرد ، ایی لامپ مثه ذره بین عمل میکِرد و تصویر فِرِم های فیلم میوفتاد رو دیوارِ پشتِ خونِشون و بعد عزو شروع میکِرد به تعریفِ کردنه فیلم..... 

و ما هم تو ایی سینما پنزاریه عزو چِنان محوِ ایی فیلم تعریف کردِنه عزو میشدیم که نمیدونِسیم کی ساعت از نیمِه شب گذشته!... 

زِمان گذش و گذش و جمِ او موقه های ما هر کدوم رف زیرِ یه سِتاره.... 

یه تِعدادی درس خوندِنو رفتِن فِرنگ بِرِی خودِشون کِسی شدن ، یه تعدادی تو جنگ شهید شدن .... یه تعدادی مثه باباهاشون استخدام شرکت نفت شدن.....  

اما هیچکس نفهمید عاقِبتِ عزو چی شد ..... 

هیچکس نفهمید ایی مغزِ ناشناختهء سینمای کِشورمون چی شد و چه سر گذشتی براش رِقم خورد.... 

 

 

سی و چهار سالِ بعد......... 

 

همی چند وخته پیش توی احمد آباد چِشموم به کاکاش خورد! 

تا مونه دید ، دوید سمتوم .... بغلوم کِرد.... مونم عینه همی دیوونه ها تو خیابون چِنان فریادی از شوق کِشیدوم که همه برگشتِن نِگام کردن ، گفتمِش: پ کجایین؟! لامصبا !؟ خونوادِتا" شدین یه قطره روغن ، آب شدین رفتین تو زمین؟ 

گف، دس به دِلوم نِزار... کا .... خیلی وخته از آبادان رفتیم، یکی دوروزه اومدیم سر بِزنیم به آبادان ، خیلی دلِمون سی همشهریا و آبادان تنگ شده بود... 

بی دِرنگ گوفتوم عزو کجایه؟ 

بِرا یه لحظه خشکِش زد و اشک تو چِشاش حلقه زد.... 

تِمامِ وجودوم سست شد.... 

گوفتوم عبدو چِته؟..... چی شده  کا ؟.... 

گفت: سالِ 65 تا حالا خبِری ازِِش نداریم.... 

نمیدونیم تو جنگ چه بِلایی سِرِش اومد... 

همه جا سراغِشه گِرفتیم... 

بعدِ ایکه به جبهه رف دیگه هیچوخت بر نِگشت.... 

هیچکی ازِِش هیچ سراغی نِداره.... 

نه خِبره شهادِتِشه بِمون دادن ... نه اِسارِتِش.... نه استخوناشِه برامون آوردن نه پِلاکی و نه نام و نه نِشونی...... 

زِِدوم زیرِ گریه..... 

.................................عزو جان .... حالا که داروم ایی خاطِرهء بعدِ 34 سال تکمیلِش میکونوم، خیلی چیزا بِت بدهکاروم...... 

سگ خودوموم....  

مونِه ببخش کا..... اگه تو نِوشتنه خاطِرهامون، گنده تر از دهنوم حرف زدوم..... 

اوموقه ها نمیدونِسم دسِ سرنوشت ، بِرات چی میخواس بنویسه.... 

 

قربونِ او اندامِ نحیفِت بِروم..... 

چه میدونِسوم یه روزی قِراره فدای خاکِ ایران بِشه..... 

و اگرنه زیپ دهنمو میکِشیدوم و دِسامِ قلم میکِردوم.... 

و غلط میکِردوم خاطراتِته اوجوری به مسقره بنویسوم..... 

عزو جان.... هلالوم کن ، کا..... بخدا از اینجا تا او وره آسمون چاکِرِتوم..... 

 

 

                                             پایان

نظرات 21 + ارسال نظر
دختر مردابی شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 http://dokhtaremordabi.blogsky.com

سلام سپهر عزیز
داستانت اگر چه با چاشنی طنز شروع میشه اما تلخی پایانش اونقدر گزنده است که دوست دارم اصلا واقعیت نداشته باشه
شاید عزوی داستان تو عاقبت بهتری از همه ما داشته ...
منقلب شدم ...
همه حسرت هایت را برای روزهایی که قدرش را ندانستی لمس می کنم

ممنونم سمیه بانو.....
روزهایی که قدرش را ندانستم.....
خیلی تکان دهنده بود این جمله.......

فرداد شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 http://ghabe7.blogsky.com

سلام سپهر جان
....
کلی منو بردی تو خیال هایی که هنوزم تو تنهاییام باهاشون خوش میگذرونم...غصه میخورم...وقتی ازش در میام گلو صاف میکنم و گوشه چشممو پاک میکنم....آپارات....و....جنگ و.....بگذریم.
راستی کاکا عینک ری بون هم داری؟
هفته خوبی داشته باشی

سلام فرداد جان
ممنونم که سر زدی... ببخش که سفره ام خالی بود و جز غصه چیزی نخوردی.....
... ها کا ... اینم عینک ربونوم ... پ چی خیال کِردی... بم میان یا مو بشون میام؟...

سهبا شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 13:18 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

هابرار !‌قرار بود که یه کم ما ره شاد کنی نه ایکه بزنی روزمار سیاه کنی که !‌ خب با ای آخر قصه مو هنوز قراره بخندم مثلا ؟!!!

ای بابا !‌کلاغه اومد راه رفتن کبک رو یاد بگیره ، راه رفتن خودش رو هم یادش رفت !

سلام سهبا بانو
چکنم که هرچه میخواهم لبخند را نقاشی کنم ، عاقبت اندوه میشود بر لب، مرا ببخش که نتوانستم بقول قیصر عزیز لبخند نازکی را بر لبانت نقش بندم.....

یلدا شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 13:30 http://www.yalda-v.blogfa.com

خیلی قشنگ نوشتی من از اون قسمتی که به لهجه آبادانی نوشتی خیلی خوشم اومد ولی پایان غم انگیزی داشت از اینکه تنوع ایجاد کردی ممنون .

سپاس یلدا بانو....
سراسر داستانک با لهجه بود.....
منو ببخش که وعدهء لبخند دادم و اندوه از آب در آمد.....
ممنونم که سر زدی و خوشحالم کردی.

sahba شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 16:44

sepehre aziz, mahze etminan beguyam ke an masal ra jahate lahjeye man daravardie khodam goftam. khodaye nakarde sue tabir nashavad!

سلام سهبا بانو
شخصیت شما برای من کاملا" شناخته شده است.....
من هرگز راجع به شما و جمله هایتان برداشت بدی نخواهم کرد در اون مورد نیز همچنین، پس با من راحت باشید دوست عزیز.

سیمین شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 22:16 http://rosoobha.blogsky.com

سلام سپهر عزیز.کرگدن خداحافظی کرد چرا دنیا اینطوری شده؟ ما آدما داریم با همدیگه چیکار میکنیم؟؟ اون از فیل.تر شدن خودم اینم از کرگدن. نتونستم پستتو بخونم.ببخش ٬خوب نیستم

سلام سیمین عزیز
از شنیدن این خبر متأسفم.....
شما هم زیاد سخت نگیر ، خصوصیت زندگی اینست....
امیدوارم حالت بهتر بشه دوست عزیز.

شقایق یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 http://sanayeman.persianblog.ir/

سلام
داستان خوبی بود به نظرم ماهرانه نوشته شده ..
شما قلم خوبی دارین ..تحصیلاتتون در زمینه ی ادبیات بوده ؟

سلام شقایق بانو
ممنونم از شما و خوشحالم که این داستانک مورد لطف شما قرار گرفت
..... من فوق دیپلم مکانیک هستم اما از بچگی عاشق ادبیات بوده ام.

مینا یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 http://diryazood.blogsky.com

سلام دوست خوبم
تا هستیم مدیون عزوها خواهیم بود...
بنظرم پایانی بهتر از این نمی تونست باشه...فدا شدن ناپدید شدن و سپس پیدا شدن...
با آرزوی ایام خوش

سلام مینا بانو
سپاس از حضور و نظرت
قدم رنجه نمودید...... و ما همیشه مدیونیم..... همیشه.

منیژه یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:21 http://nasimayeman.persianblog.ir

چه پایان تلخی...میدونی سپهر ماهایی که دلامون همیشه تهش یه غم کهنه پنهونه...مثل قهوه میمونیم که هرچقدر هم شکر بهش اضافه کنی بازم همون تلخی ناب رو داره...ببخش این چند وقت خیلی کم پیدا بودم...اومدم سر زدم...خوندمت اما دستم به کامنت گذاشتن نمی رفت...خوب نبودم ببخش...

سلام منیژه بانو
ممنونم که آمدی و همواره می آیی....
تعبیر زیبایی از غم و قهوه کردی....
قابل تامل بود....
مهم اینست که تو می آیی....
چه با رد پا و چه بی رد پا.....
سپاس منیژه.... سپاس آذر دخت.

مکث دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 00:29 http://maks1981.blogfa.com

مذاب ها؟ می یای خداحافظی با مکث؟

مکث.... من از خداحافظی خوشم نمیاد....
من همیشه آماده ام برای سلامهای صمیمی....اما میام ببینم چه خبره....

سهبا دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 14:16 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام دوست خوب . کجایید شما ؟ خوبید ؟

سلام .... سهبا بانو.....
دوشنبه و سه شنبه نبودم .... امروز در خدمت شما هستم.... ممنونم از اینکه جویای احوالم هستید.

سلام دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 14:16 http://diryazood.blogsky.com

سلام دوست عزیز
اومده حالتو احوالتو بپرسم...........بروم
امیدوارم خوب و خوش باشید.

گویید فلونی اومده .... اون یار جونی اومده.....

فرداد دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 15:19 http://ghabe7.blogsky.com

سلام سپهر جان
من آبادان رو بعد از جنگ دیدم...البته خیلی سال پیش.امیدوارم که الان آباد شده باشه.نمی دونم چرا یه جورایی دلم هوای جزیره مینو رو کرده.هنوز م بمبای عمل نکرده توش زیاده؟خیلی جای قشنگی بود...حتی با اون چیزای خطرناکش....
...
چه زود همه چیز شد یه خاطره سی و چند ساله...
یا حق

سلام فرداد جان....
آبادان بهتر شده و ما امیدواریم روز برو به اوج خودش نزدیکتر بشه..... واقعا" که چه زود ثانیه ها شتابان میگذرند....

من که میدانم شبی عمرم بپایان میرسد
نوبت خاموشی من سهل و آسان میرسد
من که میدانم که تا سرگرم بزم هستی ام
مرگ ویرانگر چه بی تاب و شتابان میرسد
پس چرا.... پس چرا.... عاشق نباشم....؟
پس چرا.... پس چرا.... عاشق نباشم....؟

ممنونم فرخ جان که آمدی.....

رسوب های نقره ای سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 23:23

کجایی مذاب ها؟؟؟؟!!!!!
دلم یه پست سایه روشن می خواد....نمی نویسی؟

سلام سیمین بانو....
بچشم ..... همین روزها.....
من دو روزی نبودم .... اما آمدم و در خدمت شما عزیزانم هستم.

فرخ سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 23:56 http://chakhan-2.blogsky.com

سلام ... یاد (عزو) و تموم عزوها به خیر!
من مدتهاست که گاهی به بچه های کم سن و سال دقیق میشم و همش پیش خودم به این فکر میکنم که چه آینده ای خواهند داشت؟ کسی چه میدونه؟؟ شاید یه روزی چنان بلایی سرشون بیاد که آدم ماتش ببره .. مثل عزوی شما...
دلم گرفت و یاد دوستان خودم افتادم!! معتاد شدند و مردند و شهید شدند و رفتند و یا توی زندونها جا خوش کردند و ......
بگذریم ... بگذریم سپهر عزیز

سلام فرخ جان......
سپاس از حضورت......
ما همیشه میگذریم......
دلتنگ و بیقرار....
ما همیشه میگذریم.....
همچون پدرها و پدر بزرگ هامان.....
ما همیشه میگذریم ....
گذشتن کار ما و مرام ماست.....
اما چه کسی مرام ما را پاس میدارد....
ممنونم فرخ جان که آمدی.

سهبا چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام . خوبین ؟ معلوم هست کجایین ؟

سلام سهبا بانو
من امروز آمدم.....
دلتنگ و بیقرار شما دوستان عزیزم.

خدیجه زائر یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 13:06 http://480209.persianblog.ir

سلامی دوباره...............راستش من به لهجه ی جنوبی اشنائی چند انی ندارم و ظاهرا این داستان محاوره ای است اما میشود نویسنده بعضی از کلمات را تغییر دهد...
موقه ها ( موقع ها ) -عجوبه ( اعجوبه ) - کار تون ( کارتن ) - سوراخ ( سولاخ ) چون ادبیات محاوره ایه.........مسقره ( مسخره )..............
میشود بالای کلمات محاوره ای ستاره * گذاشت و در ژیوست توضیح داد تا به ساختار داستان لطمه نخورد.
خارج از اشکالات بسیار جزئی تجربه ی خوب و قشنگی بود .امیدوارم ادامه بدهید.

ممنونم دوست عزیز
بچشم به توصیه هاتان عمل خواهم کرد و از نظرات ارزشمندتان در آینده ایی نه چندان دور بهره میجویم....
امیدوارم بتوانم پیشرفت کنم....
سپاس از زحمت و حضورت ....
خوشحالم کردید بانوی بزرگوار.

DIANA پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:17 http://diani.mihanblog.com

دوست نازنینم سلام
خیلی قشنگ بودش بایانش هم خوب بود چون که همیشه همه چی خوب تموم نمیشه نزدیک به واقعیت بودش تا حدودی
داشتم توی وبلاگتون سیر میکردم که اسمش منو جلب کرد
مثل اینکه وقتی من نبودم کولاک کردینا
حداقل صبر میکردین من میومدم بعد
محشر بود یکی از ارزو هام اینه که یه روز مثل شما بنویسم اما میدونم که نمیشه و همش از این ارزوهای نوجوانیه نه چیز دیگه ای...


هر کجا که هستید زیر سایه ی حق سلامت و با عزت باشید

دیانا جان شما در این سنی که هستی باور کن کار بزرگی کرده ایی که قلم به دست گرفته ایی اگر سن مرا به گذشته برگردانی و هم ردهء این سنی که شما الان داری قرار دهی ، شما ازمن جلوتر و عمیق تر خواهی بود ، چرا که من در سن و سال شما که بودم از اکنون شما خیلی عقب تر بودم ، امیدوارم به آرزوهایتان در طول زندگی نائل شوید دوست عزیزم.

پاتینا دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 http://patina.ir

سلام واقعا بی نظیر بود پستتون
خیلی زیبا بود
اونقدر که نمیدونم چی باید راجع بهش بگم؟
ولی تکونم داد
خیلی
یه روزی آدمایی بودن که زمینی نبودن و جنسون آسمون بود
کاش بودم اون روزا و می دیدمشون

سلام دوست عزیزم ....
خیر مقدم ....
سپاس از اینکه مذاب ها را قابل دونستید و حضور پیدا کردید.....
و خوشحالم که تونستم دین ناچیزی را به آبادان و خوزستان همیشه قهرمان ادا کنم.....
به کلبه ات حتما" خواهم آمد و از خواندن دلنوشته هایت لذت خواهم برد..... مانا باشی عزیز دل.

عسل سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 17:32 http://abip51.blogfa.com/

منویادابادان بخصوص بازارکویتیهاانداختی یادش بخیرخدالعنت صدام کنه

سلام عسل بانو....
امیدوارم روزی دوباره همون صمیمیت ها در آبادان عزیز شکل بگیره و زنده بشه.

سمانه سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 13:06 http://talieyehaghighat.blogfa.com/

دمتون گرم بابا،عجب حال وهوامونوعوض کردین
اشکمون درومد
خداکنه یه روزخبری ازون آزاده ی وطن بشه

ببخشید...
قرار نبود اینطوری بشه...
اما شد...
کاریش نمیشد کرد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد