بنویس ، از کسی که روشنایش به آفتاب وام میدهد....
و از نیایشی که به معبد اعتبار ...
از بهاری بنویس که گلهایش عطر دارند...
و از جامی که بوی شرابش مست میکند، چه رسد به نوشیدنش...
از حلقوم سیاه چاله هایی بنویس که کهکشان، کهکشان ستاره میبلعند....
چه میدانم....
از دل بنویس که تبعید است و برای قاضی نامه های عاشقانه می نویسد !!!
مگر میشود خدا را در جوار رگ گردن داشت و از مسیح طلب کرد که چشم کوری را
بینا کند و مرده ایی را زنده ؟
بنویس....
چشمی که خدا را دید ، مردمکش که مات نمیشود....
دل که در حریم یار ساغر دوست داشتن شد، جامها را که خالی باز نمیگرداند...
گلی که در بهار وجود خدا شکفت ، گلبرگهایش چروک و پلاسیده نمیشود....
بنویس ....
با همین قلم جادویی....
خدا هم که به قلم سوگند خورده....
مسؤلیت بار سنگین اما شیرینی است ....
(حرف های تنهایی... سایه روشن)