- نشست کنار حرف هایم ...
روی لباهایش ترانه نوشتم !
پلک هایش خوایید ...
دلش کبوتری شد و پرید در رؤیایی به رنگ ِ
ابرهای سپید ...
نشست کنار حرف هایم ...
چشم هایش به رنگ آینه بود ،
و یلدایش آغشته به عطر هالویین !
یک بود ، جلویش تا بی نهایت صفرها ...
نشست کنار حرف هایم ...
نگاهش مثل فروغ بود و دلش آبستن ِ
عشق ...
سوگندش شبیه سید یحیی بود ،
و خودش مثل هیچکس
لبخندش ، لبخندهای لاغر قیصر بود
برای روزهای مبادا....
وقتی "بئاتریس" در پایان کُمدی لبخند میزند
دلم بد جور هوای" دانته " شدن میکند ،
در پایان برزخ روزی " نارسیس " میروید ....