مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

چرا شیطان به پای انسان سجده نکرد ؟

                         (( مدام میکوشم چیزی بیان ناشدنی را بیان کنم ، چیزی

                          توضیح ناپذیر را توضیح بدهم،

                          از چیزی بگویم که در استخوان ها دارم، چیزی که فقط در

                          استخوان ها تجربه پذیر است ،

                          چه بسا این چیز در اصل همان ترسی ست که گاهی

                          درباره اش گفت و گو شد، ولی ترسی تسری یافته به همه

                          چیز، ترس از بزرگ ترین و کوچک ترین ، ترس ، ترسی شدید

                          از به زبان آوردن یک حرف، البته شاید این ترس فقط ترس نیست،

                          شاید چیزی ست فراتر از هرچه که موجب ترس می شود)).... 

                            

                                        فرانتس کافکا _ نامه هایی به میلنا 



فتبارک الله احسن الخالقین....


در نگاهش هزاران آفتاب درخشید

و بر لب هایش هزاران بوستان شکفت

حیرت انگیز ترین موجود خلقت را آفریده بود

و خلایق از کران تا کران آفرینش مهیا بودند برای سجده ایی پر از رمز و راز

به پای مخلوقی شگفت که حیرت شگرف خالق را برانگیخته بود

بگونه ایی که ز آن پس لبخند هایش فُرمی دگر داشتند و نگاهش شوری دگرگونه...

همه می بایست به پای چنین تازه واردی سجده می کردند بدون هیچ استثنایی

حتی همانی که سالها عبادت نموده بود

گویی که این باید ، بایدی بی چون و چرا بود !


همه چیز از یک دلتنگی عمیق آغاز شد...

از یک تنهایی ژرف و بزرگ...

از تنهایی اویی که حس میکرد تنهاست،

نه اینکه تنها بود ، که فرشته ها همه بودند ،

اما نه آنگونه که مختار باشند 

که آنگونه بودند که باید

و آنگونه که هرچه بود ، بودند

و چیز دیگری جز هر آنچه که بودند ، نبودند....

از کجا معلوم که اگر آنان در میان گستره ی بیکران خواهش ها و هوس ها اختیاری داشتند

باز هم همانگونه که بودند می بودند ؟

و این سؤالی بود که اندوه غریبی از معنای تنهایی را بر وجودش ریخت....

او کسی را میخواست که در میان هوس های پر جذبه و خواهش های دلفریب ،

از روی اختیار او را برگزیند،

او را دوست بدارد ، به او دل بسپارد، 

دوستی و عبادت و پرستش فرشته هایی که برای دوست داشتن ، برای عبادت و برای پرستش

خلق شده بودند دیگر لطف چندانی برایش نداشت...

احساس میکرد تنهاست و بی همتا ...

عاشقی است بی هیچ معشوقی ...

قراری است بی هیچ بیقراری...

مأمنی است بی هیچ قلب شکسته ایی...

نگاری است بی هیچ نگارگری...

نگاه زیبایی است بی هیچ آینه ایی...

بهاری است بی هیچ بوستانی...

شاعری است بی هیچ انگیزه ایی برای سُرایش شعرهایش...

و خدایی است بی هیچ انسانی...

و عاقبت ، انسان را آفرید ، اوج هنرش را و حیرت اش را....

 

                         فتبارک الله احسن الخالقین

             و این جمله ، جمله ی شگفت انگیز کمی نبود....

مخلوقی متفاوت و برتر از هر آنچه که تا کنون خلق کرده بود...

همتایی برای تنهایی هایش....

معشوقی برای عاشقی هایش...

بیقراری برای قرار هایش....

قلب شکسته ایی برای آغوش پر مهرش...

نگار گری برای تصور ذهنی شکوه و جلالش...

آینه ایی برای شوخ چشمی های زیبایش...

بوستانی برای دمیدنِ دمِ بهار گونه اش برای شکوفاندن ...

انگیزه ایی برای سُرایش عاشقانه هایش...


و کدام عاشق است که معشوق را در چنین ابعادی نمی آزماید ؟!

دلبستن و دلسپردن به عشقی بزرگ در این معاشقه مستلزم سر افرازی 

معشوق است در آزمون بزرگ و حساس عاشق....

و شیطان نباید سجده میکرد!...

که اگر سجده میکرد ، معشوق چگونه محک میخورد ؟ و عیارش در این عشق چه بود ؟

اگر سجده میکرد ، باز هم همان قصه ی همیشگی، باز هم همان تنهایی و دلتنگی...

نقشه ی خدا از همان آغاز اینبود که شیطان سجده نکند... 

و اگرنه شیطان مگر میتوانست سجده نکند ؟!

او از خود اختیاری نداشت ، تنها انسان مختار بود....

چرا انسان از دو عنصر متضاد ساخته شد ؟

نقشه ی خدا از همان آغاز اینبود، 

مخلوقی از پست ترین عنصر آفرینش (( لجن ))

و متعالی ترین عنصر آفرینش (( روح خداوندی)) 

یعنی آغازی با تضادی بزرگ ...

و سجده نکردن شیطان بهانه ایی بود برای مأموریتی بزرگ و حساس و 

وسوسه هایی که میبایست از آغاز خلقت انسان آغازیده می شدند تا معشوق را به 

چالش بکشانند

تا کدامین دلها لایق چنین عاشقی بی تاب خواهند شد....


بخوانید قلم دوستان عزیز را :

سمیه سایه , زهرا ماه سلطان امپراتور بهار , فرداد سهبا ، مهرداد رفیق , کیارش , میکائیل .




 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد