مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

........

از دوست به یادگار دردی دارم           کآن درد به صد هزار درمان ندهم  

 

 چه کسی خواست که من و تو ما نشویم.... 

 تنِ شمعی من بی شعله ات چه معنا دارد ؟  

بگو به آفتاب که معنای قشنگ چشم های ما به دوخته شدن به تو ،

آفتاب بودن توست نه آفتابگردانی ما.... 

 که بی تو ما مغموم ترین نگاه باغ هستیم .... 

 چه کسی خواست من و تو سهم هم نشویم.... 

 تو که فروزان ترین برهانی در همه ی باورهای من برای همه ی بودنم.....  

نکند تو تکرار زلیخا باشی و یوسفی دگربار دلیل انگشت های بریده شده بجای نارنج !... 

 بگو کدامین تمنا را به جان زیبا رویان مصر ریختی که چاقوها را

ناخودآگاه و مبهوت بر انگشت کشیدندو هیچ نفهمیدند .... 

 نمیدانم این یوسف چشمش به کجا غرق حیرت است که برق هیچ شوخ چشمی و

چاقویی یارای تلنگری بر خیرگی اش نیست.... 

 آنان مبهوت جمال بودند و یوسف غرق در بیکرانگی جلال

و شگفتی یک گستره ی عظیم و با شکوه بی انتها.... 

 آنکه در دوست داشتن دیده ی دل میگشاید ،

کدامین تمنای چشمی و کدامین طنازی دلبری را یارای آنست که به جنون بخواندش ،

به سرگشتگی ، به شیدایی ، که دیگر او ، او نیست ، که او ، اویی دگر است... 

 او حاصل دگرگونگی زیبا و شگفت و شگرف است و تولد شده در حال و هوا و

احساسی که از جنس تمناهای این دنیایی نیست....   

و عاقبت زلیخا پس از سالها رنج و منت و محنت ، دچار نگاهی شد ،

سخت بیقرار ، سخت عاشق ، سخت فراتر و زیباتر از چشم های یوسف ،

و همچون شبنمی که با تلنگری از اولین پرتوهای زرین آفتاب محو جمال طلوع خورشید میشود ،

همه ی یوسف از خاطرش بخار شد ،

محو شد و گویی تازه فهمیده بود که جرقه ی نگاه یوسف در برابر

انفجار عظیم خورشید نگاهِ دوست چه بی نهایت کوچکی است در برابر یک بی نهایت بزرگ...... 

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد