مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی 46

گاهی مجذوب کشش هایی میشویم که فراتر از عشق اتفاق می افتند و در دوست داشتن ریشه میدوانند ، گویی این کشش ها از مغناطیس قدرتمندی تغذیه میشوند که هر براده ایی را از دل خاک های روزمرگی ها بیرون میکشد و به آغوش جذاب خویش می رباید ، این همان آغوش به مهر آکنده ایی است که رنگ و بوی ماوراء الطبیعه دارد و گاه آنقدر سرشار از شور و مهر و حرمت است که ناخودآگاه گونه را خیس شبنم های پاک و شفاف چشم میکند....
حال و هوای عشق که به سر زند ، در روز ، دل را و در شب دیده را آشفته میکند و خواب را پَر میدهد ....
و چقدر شورانگیز است بودنِ کسی با نبودن هایی که وقتی هست می شوند ، همه عشق می شوند و دوست داشتن....
چقدر زیباست دوست داشتن نبودن هایی که بودنت را ربوده اند و آرام آرام شکل بودن بخود می گیرند ، مغناطیس هایی که برادهء وجودت را مدام به خویش میکشانند و وجودت را به هست بودن استوار میسازند ....
اینجاست که چشم نمیتواند خواب ببیند و پلک نمیتواند بر هم شود و  دیده در دل شب غنچه  میکند و از اشک  شوق میشکفد....  

برای چشم هایت قصه ایی خواهم شد  همرنگ تلاطم دلت....
و گوش هایت را به آرامشی میکشانم ، برای آواز همه ی دوستت دارم هایم....
پشت مشرق چشمهایت ، جولانگاه آفتاب است....
چه زیبا پلک گشودی ...
تا طلوع کنی از فراز ستیغ مردمک هایت ؟
همینکه لب میگشایی ، غنچه غنچه گل میشکفد در باورم.... نکند که تو رب النوع بهاری که اینگونه میشکوفانی ! از دلتنگی که مرثیه میخوانی من بارانی میشوم ، به قطره قطرهء رگ های شقایق وجودت سوگند....
و وقتیکه از عشق آواز میخوانی ، من میشوم خیلِ شاپرکهای بوستان و رنگین کمان بالهایی که به رقص ، شکل می گیرند به گرداگرد گلهای نوشکفته  امیدت ....  

 

                        (حرف های تنهایی.... سایه روشن)

نظرات 16 + ارسال نظر
بانو یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:31 http://banu.blogsky.com/

چقدر زیباست دوست داشتن نبودن هایی که بودنت را ربوده اند و آرام آرام شکل بودن بخود می گیرند .......

و زیباتر ، دوست داشتن بودن هایی است که نبودن شان آرام آرام ، بودن را آب میکنند....

خیر مقدم بانو...
سپاس از حضورتان.

آرام یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:48 http://www.khialebehesht.blogfa.com

گاهی مجذوب کشش هایی می شویم که فراتر از عشق اتفاق می افتند

متنت رو خوندم.مثل همیشه با جانم خوندمش .با چشم دلم خوندمش.عمیق عمیق عمیق

اما داشتم فکر می کردم که مگه فراتر از عشق هم کششی هست؟ هست؟ نمیدونم...

خود عشق که اونقدر وسیع وبزرگه .اونقدر کشنده وکشنده به ضم کاف وکسر کاف.اونقدر سنگین وپر حجمه که قلبهای کوچیک جایی ندارند واسه حملش
همیشه دوست داشتم باردار یه عالمه عشق باشم.همیشه دوست داشتم پر از ویارای عاشقانه باشم.همیشه دوست داشتم تمام عمرمو با عشق سر کنم و قارغ نشم ازش...
آره تو راست میگی اون کشش وقتی خوابهای خرگوشی رو به رویاهای بی شبیه تبدیل می کنه .میتونه فراتر از عشق باشه
اون کشش وقتی می تونه روزها رو بهشتی کنه می تونه فراتر از عشق باشه
اون کشش وقتی آدم رو پر از غزل وکلمه وشعر ودوست داشتن می کنه .آدم رو حریص لحظه های ماندگار می کنه می تونه فراتر از عشق باشه...

خوش به حال اون چشمها که قراره تو قصه بشی براشون
خوش به حال اون گوشها که قراره تو ارامش وآواز دوست داشتن بشی براشون...

ممنونم همسایه ی همشهری
نوشته ت بهشت خیالی وعاشقانه های منو از رو برد

همیشه همین جوری بنویس .مثل امروز .
چقدر خوبه وقتی پستای سپهر رو می فهمم!
که کنکاش نمی خواد

چه بگویم
که در کدامین سرزمین بجز دلی که به عشق مؤمن میشود هیچ پیامبری را به معجزه نیازی نیست....
و ((( دوست داشتن که از عشق برتر است (دکتر شریعتی)
))) وقتیکه با نگاهی از آفتاب دروغ بزرگ شب را میفهمیم حاشا که به قداست و صداقت صبحی دل انگیز شک کنیم....

اختیار دارید همسایه ی عزیز...
بهشت شما همانا باورهای زیبای شماست و من دوستشان دارم

سپاس از حضور و نظر زیبایتان.

نرجس یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:58

شما بگو , من چه بگویم برادرم ؟ زبانی برای سخن گذاشتید ؟

شما گفتنی ها را گفته ایی آبجی سهبا....

دانیـالــ یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 13:58 http://www.danyal.ir

به آدم شبیهی
با هویت سیب ،
و انگشتانی که راه بهشت را نشان میدهد

و چه راه دوری در پیش رو دارم تا جبران آن فریبخوردگی بزرگ ، با این هویت کدامین دست مقدس مهر تأییدی میزند بر برات عبورم .... نکند من فقط نشانی باشم کاشته بر راهی مقدس.... پر از دلهره ام امشب... با آفتاب نگاهت حرف ها دارم من....

ثنائی فر دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:50

کاش عمرش طولانی بود و طوفانی نمیشد این رقص آرام و عاشق و دلنواز و روح نواز
آنقدر در نبودن ها بودن را باور کرد که به نبودن عادت کرد .

سلام جناب سپهر چه آرامشی خود را پنهان نه نمود داد به روشنائی/
امید ننگارید عکس این را هیچ گاه

همیشه میگفت : به اندازه ی همه ی برگها و گلبرگهای طبیعت دوستت دارم ...
و چه راست میگفت...
پائیز که آمد ، دیگر هیچ برگ و گلبرگی بر شاخساران نمانده بود... (حرف های تنهایی )

قصهء عادت، قصهء دلتنگی های ماسیده است!
که با تلنگر اولین پرتو های آفتاب، قطره قطره آب میشوند هم باز!
و در ذهن جاری میشود باز، هوای پرواز و پرواز...... ( حرف های تنهایی )

سلام بانو ، شما همیشه بزرگوارید و مرا غرقه در منت میکنید.
سپاس از اینکه هستید.

مهرداد دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:38 http://kahkashan51.blogsky.com

دیروز را به شیرینی امروز میسپارم، انگار سالهاست باغ مسکوت چشمانم در آرزوی زمزمه های بهاری تو بود ، عندلیبا بر این صحن غبار ندیده بخوان و در جذب هر آنچه از اعماق روح طلب تو دارد ، خشک و تر نکن که دیده ی من از شوق تو بارانی ترین است چراکه مرغ آنچه را به منقار گیرد و به آواز خوش خواند، حقا که خون دل خورده ی انتظار است . ای عشق بر ما بخوان میدانم که اصرار ما بود که تو را به این هبوط ناخواسته کشاند ورنه صفت تو آسمانیست تو را چه بکار زمین و زمینیان ، حالیا که به عاریه منت کشان آسمان شده ایم برته مانده این دل کویری منت نه و ببار تا شقایق ها به هست خود بمانند و لبخند آنها پژمرده نگردد غنچه ها انگار به آرامیدن در بسترخواب مرگی عادت کرده بودند و نور آفتاب گونه تو نیک تلنگری بود که روز را به چشمان آنها یاداوری کرد...
سلام سپهر عزیز پر حرفی مرا به پر محتوا بودن دلنوشته ات ببخش که هر آنچه از آن بگویم کم است.

اگر لطافتی بودم از جنس دلت به هر چه گلبرگ هست بر روی زمین فخر میفروختم که این میراث بعد از بهار ، در پائیز ، گرانبهاترین متاع است در مکاره ی تجارت دلها ، از معراج نگاهت به فراسوهای آسمان عشق ، بال میگشایم و در ایوان کبریایی بیکران همه ی دوست داشتن ها چشم به حیرتی بس شورانگیز میسپارم ، آنجا که کران تا کران دوست داشتن جاریست و نگاهی که از عشق خداست و لب های داغش همواره گل بوسه میزند بر لب هایی که سبحان الله را به سروده ایی همیشگی باور دارند ، ایکاش میدانستم زئوس ، پرومته ی قلب تو را در چه نقطه ایی از جغرافیای قفقاز به زنجیر کشیده و کدامین عقاب به ضیافت تکه های جگرت نشسته تا عشق اینگونه زیبای تو را آدرس میدادم برای هرآنکس که در افسانه های هزار و یک شب به عبث به امید هزار و یک طلوع افسانه ایی آفتاب پلک دل به قصه دوخته ، حال آنکه رد آفتاب در نگاه تو برهانی بی بدیل است....

سپاس مهرداد عزیز....
هم از حضورت و هم از نظر زیبایت که اینگونه کلامم را بی اراده جاری ساخت....

کیارش دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:47

من را

همانگونه که هستم دوست داشته باش

خوبها را که همه دوست دارند

نکته ی مهم همین است کیارش عزیز....
دوست داشتن ناب ، دوست داشتنی است که کسی را نه بخاطر آنگونه که باید بلکه بخاطر آنگونه که هست دوست بداریم ، اگر آنگونه که
(( باید )) ، شرطی گذاشته ایم ، و دوست میداریم اما مشروط...
اما اگر آنگونه که هست ، بی هیچ شرطی دوست بداریم ، دوست داریم ناب و صمیمی....

سایه دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 15:20 http://shadowplay.blogsky.com/

از بودن و نبودن گفتی از هستها و نیستها از جذبها و کششها ... می دونی تو کار جذب موندم هرچه دورتر عاشقتر هر چه بی مهرتو تو باوفاتر ... بس که کشیده شدی به خواب نگاهش . می دونی نگاه و از چشم بیشتر دوست دارم ...وقتی بی قراری می کنه ..

ممنونم سپهر عزیز

سلام سایه ی عزیز...
آنان که نگاه را دوست میدارند تا که چشم را ، نیک دانسته اند که میبایست روح را دوست تر بدارند تا که جسم را و فاصله ها برای اینگونه فهم ها بی معناست ، و هرچه درور تر عاشق تر و هرچه دیر تر ، ملتهب تر ...

سپاس از حضورت سایه ی عزیز....

خدیجه زائر دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 16:23 http://480209.persianblog.ir

پشت مشرق چشمهایت ، جولانگاه آفتاب است....

و ایکاش بود ...
تا رخت زرینی بر تن همه ی مترسکان مزرعه میکردم
تا آنگونه که اختران در سیاه شب نور رقصانی میکنند ، مترسک ها هم سبز میشدند و قلب های پوشالی شان به شکوفه مینشست ، ایکاش بود....

سلام بانو ...
سپاسگزارم از حضورتان...
مانا و برقرار باشید...

ملیحه دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 19:24

سلام دوست خوبم از نیروی ناشناخته ای گفتی که روح و جسم انسان را تسخیر می کند و هیچ راه گریزی نیست چون با خمیر مایه انسان عجین شده با تشکر از احساس لطیفت که هر کسی رو عاشق می کند
«عشق تو پرنده ای سبز است»عشق تو پرنده ای سبز است

پرنده ای سبز و غریب...

بزرگ می شود همچون دیگر پرندگان

انگشتان و پلک هایم را نوک می زند...

چگونه آمد؟

پرنده ی سبز کدامین وقت آمد؟

هرگز این سؤال را نمی اندیشم محبوب من!

که عاشق هرگز اندیشه نمی کند.

عشق تو کودکی ست با موی طلایی

که هر آن چه شکستنی را می شکند،

باران که گرفت به دیدار من می آید،

بر رشته های اعصاب ام راه می رود و بازی می کند

و من تنها صبر در پیش می گیرم.

عشق تو کودکی بازیگوش است

همه در خواب فرو می روند و او بیدار می ماند...

کودکی که بر اشک هایش ناتوانم...

*

عشق تو یکه و تنها قد می کشد

آن سان که باغ ها گل می دهند

آن سان که شقایق های سرخ بر درگاه خانه ها می رویند

آن گونه که بادام و صنوبر بر دامنه ی کوه سبز می شوند

آن گونه که حلاوت در هلو جریان می یابد

عشق ات، محبوب من!

همچون هوا مرا در بر می گیرد

بی آن که دریابم.

جزیره ای ست عشق تو

که خیال را به آن دسترس نیست

خوابی ست

ناگفتنی... تعبیرناکردنی...

به راستی عشق تو چیست؟

گل است یا خنجر؟

یا شمع روشنگر؟

یا توفان ویران گر؟

یا اراده ی شکست ناپذیر خداوند؟

*

تمام آن چه دانسته ام همین است:

تو عشق منی

و آن که عاشق است

به هیچ چیز نمی اندیشد...

سلام ملیحه ی عزیز....

ایکاش هیچ دلی مسخ چرخش عقربه ها نشود
ایکاش صمیمانه ترین نگاه خویش را بر اندام بودن هایی بپاشیم که از بی کسی رو به خشکی نهاده اند ...
ایکاش فقط شاعر نباشیم
ایکاش باغبان باشیم
ایکاش باران...
ایکاش آفتاب...
ایکاش رویشی باشیم سبز...
ایکاش نذری کنیم
احساس های خوب مان را ...
و لبخند های صمیمانه را...
و نگاه های عاشقانه را ...
و دل را ...
برای شکفتن هر آنچه دل را بهار گونه میکند....

س÷اس از حضور و نظر و شعر زیبایت دوست عزیز.

مهرداد سه‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:20 http://kahkashan51.blogsky.com

گرچه در دنیا بتی نشکسته ام لیک عشق است سوختن در مذابی که آتشفشانش تو باشی...
سپهر جان اگر کسی در این فضا باشه و از توانایی قلم تو بهره نبره
مثل اینه که خودشه از نور محروم کرده

سلام مهرداد جان
تو خود منبع نوری
و قلم توانایت شراره های فروزان شعله های دلسپردگی تو به عشق است و واژ هایت همه مروارید و دلت اقیانوس ژرف دوست داشتن و مهرت سرشار از تحفه ی بهار است....

سپاس که هستی و مینویسی و دلنوشته هایت فضای محفلمان را عطر آگین میکند...

دانیـالــ سه‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 13:13 http://www.danyal.ir

اشکالی ندارد به من بگو اما بگو بگو که به مدد کلمات غمی را نمیشناسم تا مرا در گیرد ...

حرف های ما در سکوت باکره ی تنهایی میرویند ...
در معبد نگاهی که از شبنم پاک تر و از چشمه زلال تر است...
حرف های ما ، عصاره ایی از دل همه ی عشاق تاریخ است ...
سرشار از جنون بید ، مثل مجنونِ لیلی ، لبریز از عزم فرهاد برای حکاکی بیستون با تیشه ایی در چنگ های قدر عشق....
همجنس دل زلیخا ، دلباخته ی سیمای یوسف و در عاقبت دلسپرده به عصمت و مهر دوست ...
حرف های ما ، تنها نیستند ، که تنهایی هیچ هنگام معنایش بی کسی نیست ، که هرکس کسی دارد اما هر کسی که آنکس نمیشود که در تنهایی بی کسان زیبا تر از هر کس دیگر صمیمانه تر از هر لبی لبخند میزند و معصومانه تر از هر عصمتی دل را به رنسانسی میکشاند برای زیبا دلباختن ، برای زیبا دلسپردن ، برای زیبا عاشق شدن ، زیبا دوست داشتن ...
من دلم زبان آینه ها را میخواهد...
من ار فراسوهای واژه ها نماز میخوانم..
دوست دارم در آستانه ی ایوان نگاه دوست احرام کنم ....
دلم برای طواف تنگ است...
من پروانگی میخواهم....

نرجس سه‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 14:55

چی می کنین شما و داداش مهرداد با این کلمات ( به سبک عادل فردوسی پور بخونین چه می کنین رو !)
چی کنم که قد سوادم و احساسم نمیرسه به کلمات و حس های ناب شما ! حیف ! خب منم از نور محرومم دیگه نه داداش مهرداد ؟

سلام آبجی سهبا...
من شاگرد شما عزیزان هستم ، در مکتب شمایان آموختم و اگر اینگونه درس پس میدهم ، حاصل زحمات آموزگارانی چون شما دوستان عزیز است ، و اگر نه من کجا و آنچه شما به لطف میگویید کجا ....
سپاس از همراهی های مکررت ، اگر چه اینروزها کمی حضورم کمرنگ است اما باور کنید چیزی از اشتیاقم برای بیشتر در جمع شما بودن کاسته نشده ، امیدوارم شما و اکثر دوستان عزیزم بر من خورده نگیرید اگر کمتر برای پست های زیباتان کامنت میزارم ، قول میدم سعی کنم همون سپهر همیشگی شوم ، کمی فرصت لازم دارم ،...

بخدا میسپارمت آبجی سهبا.

سایه چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:49 http://shadowplay.blogsky.com/

نیستی سپهر جان ؟!

اومدم بگم یلدات مبارک ...

ممنونم سایه جان ...

هر جا که هستم شما عزیزان هم هستید...

یلدای شما هم مبارک و فرخنده باد دوسیت عزیز.

سایه چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:51 http://shadowplay.blogsky.com/

می دونی کجا کم میاریم برای هزار حرف نگفته ای که داریم !؟
اونجا که دل و دیده قرار می گذارن ...

قرار ما باشد زفاف دل و دیده......

و بکارتی در حجله ی نگاهمان و شاپرکانی که در این جشن میرقصند و چشم هایی که حریصانه ثانیه ها را به دیدن میبلعند و لحظه ها را کم می آورند......

نگین سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 00:02 http://1fenjandeltangi.persianblog.ir

سلام سپهر جان
وقتت بخیر٬چقدر قشنگ احساستو بیان کردی انقدر ساده و پر مغز بود که نمیتونم چیزی بگم٬
خوش بحال مخاطبش
ببخشید دیر اومدم٬شب یلدات هم مبارک البته با تاخیر...
شب خوبی داشته باشی دوست من.....

سلام نگین عزیز...
روز زیبایت بخیر باد....
چه فرقی میکند دیر یا زود بیایی....
مهم اینست که تو می آیی....
خوشحالم که هستی و مرا میخوانی...
امیدوارم که شب یلداتون خوش گذشته باشه
روز خوبی داشته باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد