در میان بودن هایی برای نبودن
نبودن هایی هست برای بودن ....
در این مزرعه دست هایی هستند برای کاشتن درد....
و نگاه هایی که بر اندام عریان درد چشم می چرانند
برای سیراب شدن شهوت !....
و داس انگار افسانه است...
و علف های هرز ،
دندان تیز کرده اند برای جویدن اصالت....
و شاعران مرده ایی که سخن میگویند
زنده تر از هر زنده ایی ....
(حرف های تنهایی.... سایه روشن)
پی نوشت:
گرامی میداریم یاد قیصر عزیز را در هشتم آبان، سالروز پر کشیدنش، روحش شاد....
آسمان تعطیل است
بادها بیکارند
ابرها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد
دستمالی خیس
روی پیشانی تب دار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس
نان ماشینی
در تصرف دارد
......
آبروی ده ما را بردند!
(استاد قیصرامین پور)
سلام داداش گلم
خدا رحمتش کند که بی بدیل بود...
خدا حفظت کند که یادش را گرامی داشتی...تذکر مان دادی...
هفته ات پر از خیر و برکت.
من دلم می خواهد
دستمالی خیس
روی پیشانی تب دار بیابان بکشم.....
سلام فرداد جان....
چرا مردم قفس را آفریدند ؟ (قیصر)
روحش قرین رحمت باد....
من شعر دردواره هاش رو خیلی دوست دارم
روحش شاد ...
گفتی غزل بگو...
چه بگویم ، مجال کو ؟...
نازنین برای غزل گفتن شور و حال کو ؟...
پر میکشد دلم به هوای غزل ولی ...
گیرم هوای پر کشیدنم هست....
بال کو ؟..... (قیصر عزیز)
روحش شاد ، یادش گرامی باد....
نبودن های هست برای بودن ...
بارها رسیدم به جایی که برای بهتر بودن بیشتر بودن همراه بودن ، باید کمی نباشم . نباشم تا پایه های بودنم قوت بگیرند .
پس اگر نیستی ، نرفته ای ! بر می گردی تا بیشتر باشی !
سلام سپهر عزیز
صبح تهران بارانی است . صبح بارانی ات به خیر ....
سلام سایه ی عزیز....
و شاعران مرده ، سخن میگویند.... زنده تر از هر زنده ایی !
پشت این پنجره یک نا معلوم .... نگران من و توست.... (فروغ عزیز)
سایه ی عزیز هنوز صبح ما بارانی نشده اما انشااله که خیر است و میشود....
بودن هایی برای نبودن ....
نبودن هایی برای بودن ........
بودنی که دلی را شاد نکند ، قلبی را گرم ، نبودنش بهتر ! وقتی بودنی آنقدر تکراری شود ،که ارزشش با نبودن یکی شود ، باز هم نبودن بهتر ! وقتی بودنت ، بشود دست آویزی برای زجر لحظه های زندگیت ، که تو خود حریم زندگی ات را با بودنت خدشه دار کنی در برابر دوستی یا دشمنی های پنهان و آشکار ، باز هم نبودن بهتر !
گاه نبودن ها ، سرآغازی می شود برای بودنی بهتر و موثرتر در زندگی ، تا بیاموزیم چگونه بودن ، بهتر از همیشه بودن است ...
کاش هیچ دستی در هیچ مزرعه ای درد نکارد تا هیچ دستی از هیچ کجای این هستی ،درد درو نکند !
خدایش بیامرزد قیصر شعر ادب را ...
راستی ، سلام برادرم . روزگار بارانیتان بخیر و سلامت .
سلام آبجی سهبای عزیز...
کاش هیچ دستی در هیچ مزرعه ایی درد نکارد....
روز ما هنوز بارانی نشده ، انشااله که میشه....
اما خوش بحال شما که بیشتر از ما بران را میبینید و ما بیشتر نامش را میشنویم و شنیدن کی بُوَِد مانند دیدن....
سپاس آبجی سهبا.
آیینه ها دچار فراموشی اند
و نام تو ورد کوچه خاموشی
امشب تکلیف پنجره
بی چشم های باز تو
روشن نیست!
زنده یاد قیصر امین پور
امشب تکلیف پنجره
بی چشم های باز تو
روشن نیست!...........
یادش بخیر
روحش شاد
خاطرش گرامیباد....
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم
این قرار داد
تا ابد میان ما
برقرار باد
چشمهای من به جای دست های تو!
من به دست تو
آب می دهم
تو به چشم من
آبرو بده!
من به چشم های بی قرار تو
قول می دهم
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم!
درود بر او
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
روحش شاد باد
سلام
روز بخیر
با افتخار تمام آدرس وبلاگ خوب شما رو توی لینکدونیم وارد کردم. خوشحال میشم که تحملم کنین و گاهی هم بهم سرکی بزنین
سلام کیارش جان
خیر مقدم دوست عزیز
سپاسگزارم که افتخار حضور دادید برادر ...
من هم با افتخار نامت را در جوار دوستانم نگاشتم باشد که دید بازدیدمان همیشگی باشد.
افتاد
آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد -
می افتد
افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد -
می افتد
اما
او سبز بود و گرم که
افتاد
سلام به کسی که همیشه توی حفظ یاد عزیز آدمای خیلی محترم وعزیز حرفها داره برای گفتن ومذابها برای نوشتن...
این شعر از زنده یادشه وچقدر توصیفش زیبا وحقیقیه...
لطفت به بهشت خیالیم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم ومیدونم که هیچ شعر ونوشته وحرفی نمی تونه بودن محکم تو رو جبران کنه .فقط برات آرزوی آرامش ومهر دارم
اگه جنوبی سلام منو به خاک دامن گیرش برسون وبگو آرام دل تنگ خاکش وآرامگاه عزیزاشه.بگو خاک مقدسش آغوش عزیزامه.بگو ذره ذره شو می بوسم وبه چشم میذارم...
سلام دوست خوبم...
بهشتی که سرتاسر واژه هایش لطف و عشق و دلداگیست، لطف من در گستره اش ، لطف کوچک و ساده ایست که آنهم در شاخ و برگ عاشقانه های تو گم میشود و یا بهتر بگویم محو میشود و بقولی خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یار....
سلام عاشقانه ات و پیام دلتنگی ات را به خاک گرم جنوب میرسانم و میخوانم آیه های حمد و توحید را برای آرامش روح عزیزانت....
اما چرا
آهنگ شعرهایت تیره
ورنگشان
تلخ است؟
وقتی که بره ای
آرام و سر به زیر
با پای خود به مسلخ تقدیر ناگزیر
نزدیک می شود
زنگوله اش چه آهنگی دارد؟
قیصر امین پور
سلام دوست عزیزم
با تشکر از نوشته ی زیبای شما در وصف قیصر بیقرار
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
یادش گرامی و روحش شاد
سلام ملیحه ی عزیز...
سپاسگزارم که به مذاب ها سر زدید دوست خوبم....
چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم
نگفتم
چرا بی هوا سرد شد باد
چرا از دهن
حرفهای من
افتاد
قیصر امین پور
تو که رفتی
ما و راه و ایستگاه و قطار
ایستاده ثانیه ها را تکرار می کنیم
برای رسیدن روزی که شبیه هیچ روزی نیست
برای رسیدن روزی که تمام گل ها آفتابگردان می شوند
برای رسیدن روز مبادا...
----------------------------
مظلومانه زیست و مظلومنه پر کشید
روحش شاد
قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
ومن چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام! (قیصر امین پور)
گاهی بعضی از نبودن ها بعضی از انسان ها را بزرگ تر از زمانی میکنند که بودند خوشا بحال آنانکه اگر چه تن شان زیر خاک مدفون است اما یادشان و کلامشان در خاطر گلگون است و همواره در حال شکفتن....
سپاس از حضورتان دوست عزیز.
دیشب دوباره
گویا خودم را خواب دیدم:
در آسمان پر میکشیدم
و لابهلای ابرها پرواز میکردم
و صبح چون از جا پریدم
در رختخوابم
یک مشت پر دیدم
یک مشت پر، گرم و پراکنده
پایین بالش
در رختخواب من نفس میزد
آنگاه با خمیازهای ناباورانه
بر شانههای خستهام دستی کشیدم
بر شانههایم
انگار جای خالی چیزی...
چیزی شبیه بال
احساس میکردم!
سلام سپهرعزیز...ممنون که از این شاعر پر احساس کشورمان یاد کردید....
چرا مردم قفس را آفریدند؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند؟
چرا پرواز ها را پر شکستند؟
چرا آوازها را سر بریدند؟
پس از کشف قفس پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
کلاف لاله سر در گم فرو ماند
شکفتن در گلوی گل گره خورد
چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله های سرد پیچید؟
چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید؟
چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت؟
چه شد آن آرزوهای بهاری؟
چرا در پشت میله خط خطی شد
صدای صاف آواز قناری؟
چرا لای کتابی خشک کردند
برای یادگاری پیچکی را؟
به دفترهای خود سنجاقکی کردند
پرپروانه و سنجاقکی را؟
خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می خواست باغ آسمانها
به روی ما همیشه باز باشد
خدا بال و پر و پرواز شان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند
قیصر امین پور
سلام مامانگار عزیز....
حضور صمیمانه ی شما برای من افتخار برانگیز است ، سپاس که این افتخار را برایم رقم میزنید.
هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار پوک و مگر
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز ...
مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری
قیصر امین پور
خارها
خوار نیستند
شاخههای خشک
چوبههای دار نیستند
میوههای کال کرم خورده نیز
روی دوش شاخه بار نیستند
پیش از آنکه برگهای زرد را
زیر پای خویش
سرزنش کنی
خش خشی به گوش میرسد:
برگهای بی گناه
با زبان ساده اعتراف میکنند
خشکی درخت
از کدام ریشه آب میخورد!
قیصر امین پور عزیز
دوباره سلام
چقدر این شعر قیصر :
قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
قشنگه
چه حست انتخابی
برای روزی که به نام قیصر
به نام مرد عاشق
مرد درد آشنای مردم
رقم خورده
دستتون درد نکنه
کلی حال و هوام عوض شد
ببخشید که پیغام های دوستان و همچنین جوابهای زیبای شمارو میخونم
دیدم این شعر رو در جواب عزیزی نوشتید
انگار چشمام روش ترمز کردن
سلام کیارش عزیز...
منم این شعر رو خیلی دوست دارم
استاد قیصر امین پور با واژه ها معجزه میکرد....
من خوشحال میشم و افتخار میکنم که شما دوستان هم به پست های وبلاگ اهمیت میدهید و هم به کامنت ها و پاسخ ها...
خوشحالم که هستی و مرا میخوانی.
عمری گشتم و نبودن ها را یافتم و رنگ بودن زدم و علت رفتن کردم حال که می دانم باید بودن ها را بیابم و بمانم چشم باز کردم و دیدم در نبودن در پی بودن و بهانه ماندن در جستجو هستم و این را گفتن معنایش سراب است
سراب در خیال رُخ مینماید و در حقیقت نیستی است که خود را به هست بودن آراسته میکند و بهنگام فرا رسیدن لحظه های وصال نابهنگام محو میشود ، اما هرآنکس که به بودن چیزی یا کسی ایمان دارد قبل از هر چیز با حقیقت، شب زفاف را به صبح رسانده و در طول یک عمر عمر منتظر تولد مولودیست تا هستی اش را به پای پروریدنش سرمایه کند....