میبینی ...
دل من؟ ...
از کنار تو چه راحت میگذرند مردمیکه تو را بر در و دیوار خاطرات و خانه هایشان نقاشی میکنند !
همین هایی که تیری از درونت عبور داده اند و قطره های خونت را چکه چکه میکشند!
به تو که میرسند ، به حقیقت تو...
خودشان همان تیر میشوند ، غافل از اینکه تو هم همان دلی!
میبینی دل من ؟!....
تعجب نکن ....
روزگار ، روزگار خنجر است، و تو دفتری شدی که دیگر رسم نیست که با قلم بر سطح تو بنگارند که دوستت دارند !
رسم بر این شده که با خنجر بنویسند ، آخر زخم های تو را دوست تر میدارند ....
میبینی دل من ؟!
دیگر از من مپرس چرا شیفته شمع و شاپرکم....
وقتیکه میبینم شمع و شاپرک برای بیان عشقشان با جان خویش در سپیده دمان نبودنشان برای عشق هایشان نوشته اند که دوستشان میداشته اند، چگونه شیفته نباشم ؟ چگونه دیوانه نباشم ؟
میبینی دل من ...
آنها نیستند ، اما نیستشان از هر
هست بودنی ماندگار تر است.... (حرف های تنهایی... سایه روشن)
دریا باشی اگر
چون دانه ی بریده ای از تسبیح باران
در تو گم می شوم
صحرا باشی اگر
ابر می شوم خار می شوم
بر تو می بارم
در تو می میرم
آه اگر باشی
راه اگر باشی
چاه اگر باشی
تو را می کشم
می روم
در تو می افتم
تو باش
هرچه هستی
کفایت می کند
دریا باشم ، اگر....
به دانه های تسبیح تو دلخوشم ، به بیقرار باریدنت....
تو مرا به غرور خروشیدن میکشانی....
بی تو و تک تک دانه هایت دل به کدامین دل خوش کنم بی هیچ ستایشی ....
سلام همسایه عزیز....
بسیار زیبا و با احساس بود....
ممنونم.
در روزگار سیاهی که عاشقانش آشکاراعکس دل میکشند و در خفا دل میکُشند ، چگونه دیوانه نباشیم ؟ عشق را شاپرک و شمع میفهمند که در این راه هر دو میمیرند تا عشق سپید آنها پایدار بماند .
زیبا نوشتی سپهر عزیز...
زیبا خواندی مهرداد عزیز....
در این راه هر دو میمیرند تا عشق سپید آنها پایدار بماند .
سپاس وهرداد جان از حضور و نظر زیبایت، وجودت مایه افتخار است.
...و با دیدن ماهیهای رودخانه.. که در سیاهی شام...به عشق نورسویی ..تمام قامت از آب بیرون میپرند..تا در نور فنا شوند...حتی اگر جسمشان بر خاک تمام شود !!...
...چه پرشور و درد از دل نوشتی...هم ذوق داشت و هم بغض...ممنون سپهر گرامی...
به زلال آب خو گرفته بود....
همچنانکه میرقصید ناچار قلاب را میبوسید .... گفت شاید عشقی دلش بحال دل گرسنه اش سوخته ... قافل از اینکه برایش رخت مرگ دوخته....
(سایه روشن)
سلام مامانگار عزیز....
هم ذوق و هم بغض....
چه تعبیر زیبایی.....
سپاس از حضورت بانو....
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
دستتون درد نکنه نوشته زیبائی بود . نمی دانم که درست میگویم یا نه اگر من جای دلتون بودم شاید ترجیح میدادم بهم سر بزنند ولو با دشنه احساس میکنم بهتر از تنهائی
سلام بانو...
سپاس از حضورت و خیر مقدم....
نمیدانم در ترجیحتون دشنه و زخم را چگونه معنا و حس میکنید ، و آیا دل سزاوار قربانی شدن در پیشگاه تنهایی است ؟ آنکه دشنه در دست دارد قصدش پر کردن تنهایی من و تو نیست او میخواهد بخشی از احساس ما را برای خودش جدا کند ، نه بخاطر ما که برای ذائقهء حریص و طماع خودش ، نمیدانم پر شدن تنهایی مان با چنین موجودات خبیث ، چگونه توجیح میشود اما هرگز مباد روزی که به چنین معامله ارزانی در قحط سالی عشق دل بسپاریم....
سپاسگزارم از حضور و نظرت دوست عزیز ، امید که مستدام باشد رد پای احساست در کلبه این حقیر.
به قول اخوان :
«زندگی شاید همین باشد، یک فریب ساده و کوچک، آن هم از دست عزیزی که برایت هیچکس چون او گرامی نیست... بی گمان باید همین باشد»
آدم هر چی دقیق تر میشه، بیشتر میفهمه که اخوان چقدر درست گفته...
سلام بانوی آبان....
همیشه شاعران و نویسندگان بزرگ تصویر گران بزرگی بوده اند ، و از نگاه خاص خود هر آنچه را که دیگران یا نمیدیده اند یا نخواسته اند که ببینند ، دیده اند و تصویر کرده اند....
سپاس از حضورت بانوی گرامی...
و زخمهای من همه از عشق است....از عشق.....عشق....
میبینی دل من؟اما نه ....انگار توام دیگر با من نیستی!
نمیدانم چرا وقتیکه از زخم حرفی را میشنوم یاد جمله معروف صادق می افتم.... (( در زندگی زخم هایی هست که روح را آهسته و در انزوا میخراشند و میتراشند ))
سپاس از حضورتان ، صبا بانو....
سلام. ما آدما اونقدربزرگ شدیم وپیشرفت کردیم که فکر میکنیم دیگه نیازی به دل نداریم. همین دستا واسه ی انجام تموم جرم وجنایتا کافیه.
شعر پر معنایی بود.
سلام دوست عزیز....
دل جایگاه و رستنگاه عشق است و هرچه بیدل باشیم به همان میزان بی عشق و هرچه بی عشق به همان میزان مسبب جر و جنایت و سنگدلی....
سپاس از حضورت بزرگوار.....
کاش مشد از همینجا قرار فرار بگذاریم
هرکسی به هر کسی که میشناخت خبر میداد:
فردا لحظه طلوع آفتاب جمع میشویم در خانه مذابها به قصد جایی که ... نمیدانم چیزی بهتر از بهشت برای اسمش نمی یابم
کاش میشد از همین جا!
قرار ما باشد ، خانه آفتاب...
کوله بارمان پر از دل...
جامه هایمان سپیدِ سپید...
کلاممان دوستت دارم...
نگاهمان پاک...
و سلامی به آسمان ...
و سوغاتمان سبد سبد سیب هایی که دیگر ممنوعه نباشند....(سایه روشن)
سلام عابر عزیز....
سپاس از لطف بیکرانت....
واقعا باید بگم مثل همیشه معرکه بود
ولی دوست عزیز نباید ناامید باشیم اخه هنوز توی دنیای ما که همه خنجر به دست دارند و دلهای عاشق را نشونه گرفتند وهیچ بویی از عشق و صفا و صمیمیت نمیاد هستند ادمهایی که قدر دلهای عاشق را بدونند و عشق را با تمام وجود بفهمند.
منم زمانی صاحب یکی ازاین دلهای خنجر خورده بودم ولی حالا به لطف خدا و همه ی دلهای پاک دلی دارم سرشار از عشق. عشق به فرشته ی عاشقی که چند ماهی ست مهمون خونه ی دلم شده...
راستی یادم رفت سلام کنم
سلام دوست پراحساس
دوست من ، شاید مخاطب این دلنوشته احساس کند که من از اتفاق های دل خویش نگاشته ام اما همیشه کسی که مینویسد نوشته هایش، تصویر اتفاق های دل خودش نیست ، و من در این دلنوشته تصویری از اتفاقی ارائه داده ام که کم و بیش در میان دلهایی افتاده که روزگاری در کنار هم و برای هم بوده اند و بنا به دلائلی از جانب یکی از آنها به پایان مالِ دیگری بودن رسیده و حال ممکن است این دلایل منطقی و وجدان پسند نباشند....
ممنونم از حضور شما و دقت نظرتان دوست خوبم.
چقد دیر رسیدم برای خوندن پستاتون ...
انگار توو این مدت نبودنم خیلی آپ کردین ...
کاش دل ، دل نبود تا خنجرها خونینش کنند ...
سلام کیانا جان...
ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است....
ایکاش خنجرها کمر به زخم دل نمی بستند و اگرنه دل باید دل باشد و اگر نباشد دنیا بی مفهوم است.
سپاس از حضورت دوست عزیز.