مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

آریشگاه دَله....

اسم آرایشگاهش (( آرایشگاه دَله)) بود ! 

کلِ تجهیزاتش عبارت بود از یه مِکینه دسی، یه آینه شِکِسه ، و یه حلب خالی روغن هفده کیلویی ورامین و یه عکسِ شاه که با یه میخِ بزرگ آویزونِش کِرده بود به دیوار، میخ که چه عرض کُنوم ، میخِ طویله !.... 

وقتیکه ناظم بخاطِرِ موهامون با تی پایی از صف مینداختمون بیرون ، عزا میگرفتیم که حالا باید بریم زیر دسه زایر موهامونه کِچل کنیم از طرفیم تو دلامون عروسی بود چون اونجا کُلی میخندیدیم  ، مکینه اش مثه ماشینی بود که بنزینش رو به تموم شدنه و پت پت کنان و لگد زنان راه میره.... 

موهامونه که کوتاه میکرد ، خودمونه که تو آینه شکِسهِ میدیدیم ، انگار که کله هامونه خر گاز گرفته بود ! ناگفته نمونه که دندونه های مکینه شم دِسه کمی از دندونای خر نداش .... 

همیشه علاوه بر جا پاهایی که رو کله هامون میزاش ، اطرافه گوشامونم پر بود از تاره موهای بلندی که زایر از قلم انداخته بود ولی دسمزد کوتاه کِردِنشونه حساب کِرده بود ! و عاقبت باید نِنِه هامون با قیچی خیاطی ترتیبشونه میدادِن.... 

حالا ایی همه مصیبتاش هیچ، ایی زایر نه ایکه خیلی پیر بود ، دِساش که میلرزید تمامِ ایی گوشا و کله هامونه زخمی میکِرد و اگه نِفِسمون بالا میومد همو طور کله هامونه نیمه تموم میزاش و تیرمون میداد بیرون ، حالا بیا و دروسش کن .... تا خونه باید خنده زاره ملت میشدیم.... 

ایی زایر علاوه بر ایی معایبش ، خدائیش آرایشگاه دله ش جوک خونه بود ! و ما حاضر بودیم خفت و خواری و زخمی شدن و خر گاز گرفتنِ ایی آرایشگاهه تحمل کنیم اما یه سیرِ دل بریم اونجا صفا کنیم و بخندیم و خرکیفه کنیم..... 

ایی زایر بقولِ خودش آخرِ خط بود و آفتابِ لب بوم ! و درده سرش برا هیچکی نیفتاده بود، یه سری یکی از بچه ها که گوشش زخمی شده بود و موهاشم گر گری کچل شده بود ، خودشه که تو او آینه کذاییه دیده بود از داغِ زمین و زمون زد زیر گریه و گفت زایر : مو خو پول بِت میدوم پ ایی چه مصیبتیه که رو کله م پیاده کِردی ؟! زایر که خیلی بِش بر خورده بود گفت: خاک هفت عالم تو سرت ، مِی شاشیدوم رو سرِت ؟! همش تقصره مونه که امثال توهِ راه میدوم اینجا و کله هاشونه کچل میکُنوم  اگرنه باید مثه سگ پرسه بزنین پشت دیوار مدرسه و تخم نکنین برین سر کلاس ، اُوَخت بینوم میاین بیوفتین رو دِس و پام مثه سگ التماس کنین که کله هاتونو کچل کونوم یا نه ! مِی قیافه ت چه گُهی بود ؟ نِ که فکر کِردی آلِن دلون بودی؟... و بعدِ ایی حرفایی که بارِش کِرد از آرایشگاه ! تیرش داد بیرون!... با دیدن یه همچی صحنه ها و دیالوگایی از زایر و بِچه ها ، آدم ذوق میکِرد همیشه بره آرایشگاه دَلهء زایر تا با خنده های قایِمکی دِلی از عزا در بیاره.....  

 

یه روز که موهامه کِچل کِرده بودوم و از آرایشگاه دله بر می گشتوم سر راه م رفتوم قصابی 150 گرم گوشت بگیروم ، چندتا زنم تو قصابی بودن ، اونام میخواسن گوشت بگیرن، شاغلام قصاب تا چِشش به مو افتاد بخاطر ایکه جلو زنا خودشیرینی کنه و مزه بریزه یه پوز خندی بِم زد و گُف: مِمَل ، میخوای موها بغلِ گوشاته سیت گیس کونوم؟! 

دیدوم زنا زدن زیرِ خنده ، خودشم با او شیکمِ گُندَش که از زور خنده عینه رقص بندری بلرزون میزد، چنان خندید که گوشه ها سبیل سگی یاش رفتِن تا زیر لاله ها گوشاش و دندوناش مثه سه کیلو استخون زدن بیرون ، مو که خیلی جِر گرفته بودوم و زورُمم بِش نمیرسید زدوم زیر گریه و بِش گُفتوم مِی بات شوخی داروم با ایی سبیلات مِی سبیلا یِزیده .... 

آقا دیدوم جو برگشت علیه او ، ایقد ایی زنا بِش خندیدن که شاغلام نزیک بود با ساطورش دوتام کُنه ، مو وحشت کِردوم پا گذاشتوم به فِرار و  تا چَن روز حوالیِ قصابی شاغلام آفتابیم نشُد.... 

تو مِسیر که تا خونه عینه بن جانسون میدویدوم هی پشتِ سرِ خودومه نیگاه میکِردوم و هی لعنت میفرستادوم به زایر و او آرایشگاه دله لعنتیش که ایجور ما بدبختانِ خنده زارِ مِلت کِرده بود.....  

دیگه از او ببعد تصمیم گِرفتوم هیچ وخت سی کِچل کِردن پیشِ زایر نروم ، اگه بخاطرِ جُک و خنده بود ، همیکه از بِچه ها بشنیدوم سی م کافی بود .... 

خونه که رسیدوم نِنَه م که حال و روزمه دید گُف چِت شده مِمَل ؟! چشات چرا سُرخه ؟! چرا نِفس نِفس میزنی عزیزوم ؟ گوشت خریدی ؟! گوفتومش گوشت ؟... ها ... اگه در نرفته بودم شاغلام با ساطورش قیمه قیمه م کِرده بود و گوشت خودمه سیتون فرستاده بود و زدوم زیرِ گریه و ماجرانه سی ش تعریف کِردوم ، بش گفتوم اگه دیگه به سُلابه م بکشن مو آرایشگاه دله نمیروم ، باید به بو بام بگی هرطور که شده یه مکینه بخره و منبعد خودش کله مِ کچل کُنه ... 

بعدِ ظُهر که بوبام خَسه و کوفته از پالایشگاه برگشت خونه و هنو عرقِ تنِش خُشک نشده بود نِنَه م قضیه مو نه سی ش تعریف کِرد و ازِش خواهِش کِرد یه مکینه بخره.... 

بوبام با عصبانیت گُف: چی ؟!! مکینه بخروم ؟!! چی میگی زن!!! مِی مو ماهی چِقد معاشمه ؟ که بخوام یه مکینه هم بخروم؟!! اصا" مِمَل نره مدرسه.... مدرسه بخوره تو سِرِش.... ایی همه خرجِ قِلَم و دفترِشه میدوم بس نیس ؟ آخرِشم کارنامه ش پُره تخم مرغه ، باید یه وانِت دربس بگیروم بروم مدرسه تخم مرغاشه بار بزنوم.... 

اصا" ایی بوزینه غلط کِرده به بزرگترش جِواب حاضری کِرده... 

به شاغلام گُفته سبیل یزیدی ؟... 

خو از این منبعد نزیکای آخر بُرج که خوردیم به پیسی بینوم یزید دیگه بمون گوشت قرضی میده ؟... اوخت مِمَل آقا بره سُماق بمیکه !.... و شروع کِرد به عربده کشیدن و کمر بند باز کِردن که بیاد و بلالوم کنه.... 

تا مو ایی داد و بیداد و عصبانیت بوبامه دیدوم پریدوم سمت حُبانه و یه لیوان آب پُر کِردوم و شروع کِردوم به سر کشیدن ، آخه نِنه بوباهامون هیچ وخت در حالِ آب خوردن ، حتی تو سخت ترین شرایط، به احترام امام حسین(ع)و اهلِ بیتش نمیزدنمون و ما هم از ایی پُلتیک سوء استفاده می کِردیمو تا میتونسیم آب میخوردیم تا شیکمامون میشد اندازه یه مَشک بلکه بتونیم سردِشون کنیم .... 

خلاصه او روز بخیر گذش و مُونم قید خرید مکینه ی زدُم و رو کِردُم به آسمون و گُفتوم خدایا نوکِرتوم ، شُکرت که به دادُم رسیدی، چاکِرتوم سید شهدا اگه شمانِه نداشتوم چه میکِردوم ؟.... 

باز هم ما موندیم و زایر و آرایشگاه دله ش ....  

 

و روز شماری برا 4 ماه تعطیلی مدارس، مو تصمیم داشتوم تو ایی 4 ماه هرطور شده پول ی مکینه دسیِ پس انداز کُنوم ... 

چن تا طرح تو سرُم بود .... 

اولیش آلکس فروشی بود ( تهرانیا بِش میگن بسنی یِخی)... 

دومیش باقصام با شیره فروشی بود (تهرانیا بِش میگن نون باگِت).... 

سومیش آب نخود و آب انجیر فروشی بود.... 

چارمیش گوشفیل و خنجربانی فروشی بود... 

پنجمیشم که دیگه راه حل و کسب آخر بود که دیگه در اوجِ نا امیدی و تنگ دسی بکار میومد فروختن گلوله شق تیر بود( تهرانیا بِش میگن تیله)... 

ما که اوستای گلوله بازی بودیم و تو هدف گیری و شَق زدن حرفِ اولِ میزدیم ، میرفتیم چن تا شَق میزدیم و تبلیغ میکِردیم که ایی گلوله شَق تیره و چن برابرِ قیمت میروختیمش ! حقه بازی بود ولی خو دیگه چاره ایی نِداشتیم !.... 

او روزا  ی پِسری تو محله خیلی سر کوچه ها سرک می جونبوند ، اسمش عبدرضا (عبدالرضا) بود ، ما بش میگُفتیم عَبی، ایقد ایی بشر لاغر بود ایقد لاغر بود که حد نداش ... مِی همی اسکِلیتای آزمایشگاه بود ، وحشتناک دس و پاهاش دراز و لاغر و استخونی بودن ، به همی خاطر بش میگُفتن عَبی حشره !.... 

ایی بشر ایقد ادعا خوشتیپیش میشد که حد و نِصاب نداش ! 

انصافا" لباساش معرکه بود و کفشاشم همیشه واکس زده و براق ، اما پوست و استخون.... 

وحشتناک اُفتاده بود تو خط دختر بازی کِردن، عینک ریبون مشکی و تیپ مشکی... 

او موقه ها که هنو رضا صادقی نمیدونِس مشکی رنگه عشقه ، او کَشفِش کِرده بود! چندین سال بعدِشَم استالونه تو هالیوود ازِش تقلید کِرد و تو فیلم کبری تیپ مشکی زد و عینک مشکی گذاش رو چِشاش ... 

اصولا" خواستگاه تیپ مشکی از جمله تِزای عَبی حشره بود....  

عشقه موهاش بود ،  اگه ایقد که به موهاش میرسید ی خورده به تغذیه ش میرسید شاید ایی لقبِ حشره ی بش نمیدادن... 

ایی عَبی حشره همیکه چِشش میوفتاد به کله ها کِچلمون ، هی دَس میکشید تو موهاش و سرشِ ی تکونی میداد و موها لَختشه باد میداد ، اوخت بمون میگُف دوس دارین چِشاتون قلوچ بود ولی موها مونه داشتین؟!... بعد ریبونشه ی خورده میکشید پایین و از پشت شیشه ها ریبونش ی نیگاه بمون میکِرد و کِرکِر میزد زیر خنده.... 

خلاصه هرکی ی چیزی بمون میپروند، یکی بمون میگُف کدو... یکی میگُف شلغم ، یکی میگُف سِی کُو  کله هاشونِ مِی توپِ پینگ یُنگن ، یکی بمون میگُف کله هاتون مِی اتوبوسه پشتشون بنویسین "سفر بخیر".... 

خلاصه ما همه ایی مصیبتای کشیدیم تا 4 ماه تعطیلی رسید.... 

عاقبت  مو تصمیم گرفتوم روزا که هوا گرم بود و شرجی ، پُرِ کُلمن کُنوم  آلکس و بروم تو محله بگردوم و آلکس بفروشُم ، بعدِ ظهرا هم پُرِ کُلمن کُنوم آب یخ و بروم میدون خاکی و آب یخ بفروشُم ، بچه ها که از بس دنبال توپ پلاستیکی میدویدن برا یه لیوان آب یخ لَهلَه میزدن، نیگاشون که میکِروم ، پوستاشون جز غاله بود ، البت مو تنها فروشنده اونجا نبودُم ، بعضی از بچه ها هم باسورک و تخمه و یخ دربهشت میفروختن ، تو 4 ماه با هر ذلالتی بود ، پول ی مکینه دسیِ جور کِردُم و چقد خوشحال بودُم تو سالِ جدید از شر زایر و زخم و خر گاز گرفتن و جاپاها و بامبولای زایر راحت میشُم ....  

و بالأخره مکینهء خریدوم و انگار طلِسمه شِکِسه باشُم بعدِ مو هم باقی بچه ها رفته رفته پول جور کِردن و برا خودشون مکینه خریدن و دیگه بوباهمون تو خونه کله هامونه کِچل میکِردن و یواش یواش همو کسب و کار بخور نمیر زایر هم کِساد شد و درِ آرایشگاه دله تخته شد... 

ی روز رفتوم نونوا نون بخروم ، چشموم افتاد به آرایشگاه دله.... 

یه تیکه پارچه مشکی بِش کوبیده بودن ، عکس 6در 4 زایر رو یه کاغذ A4 چاپ شده بود، درُس مثه زندگیش سیاه و سفید، عکسش از پیریاش جوون تر بود.... و مشخص بود که تو ایی عکس ، ریشاشه با مکینه خوب و یه دس کوتاه کِرده بود فِک کنونم ماله اوختایی بود که هنو دِسِش یخورده قوَت داش و نمی لرزید.... 

تو عکس بهش نمی یومد اعصاب خراب باشه.... 

نیگاهش آروم بود ، بالا صفحه نوشته بود انا لله و انا الیه راجعون... معنیشه نفهمیدوم چیه.... اما معنی پارچه مشکی فهمیدوم.... نا خودآگاه اشک اومد تو چشام.... 

دویدوم سمت خونه ، غروب بود... بوبام داش وضو میگرفت... با بُغض گوفتومش انگار زایر مرده... بوبام نیگام نکِرد ، با ناراحتی گُف میدونوم مِمَل.... خدا رحمتش کنه... تا همی چن روز پیشم با ایکه پیر و ضعیف نا توان بود ، با گاری برا این و او ، بار مکشید ، تا شرمنده خونواده ش نباشه.... تا ی هفته هیچ خونه ایی تو محل ، تلوزیون روشن نکِرد... 

یه روز پنجشنبه با بچه ها قرار گذاشتیم بریم اهل قبور ، رو مزار زایر.... رفتیم .... ی شمعی بالا مزارش بود ، رو به خاموشی، ... مثه آخرای عمر زایر بی رمق ، اما روشن.... مثه آخرای عمر زایر آب شده ، اما پِت پِت کنان در تلاش برا روشن موندن ... 

 

امروز به زندگی فرزندانمان فکر میکنم ....  

و به امکاناتی که در اختیارشان هست ، و در اکثر مواقع قدرشان را نمیدانند به این فکر میکنم که آنزمان نسل من در قالب نسل پدرم و نسل زایر زندگی میکرد و اکنون فرزندان ما در قالب فکری ما نمیگنجند و مثل آنروزهای ما که در قالب فکری بزرگترهایمان میگنجیدیم و باورهایشان را باور داشتیم ، نمی توانند زندگی کنند و نمی توانند باورهای ما را باور داشته باشند ، فرزندانی که از 40 یا 50 سال پیش که نسل من زندگی کرده فاصله ایی چند صد ساله گرفته ، از تاریخش چند میلیون سال فاصله گرفته ؟ آن سالها که شخصیت این داستانک 4 ماه تمام آلکس و آب یخ فروخت تا یه مکینه بخرد ، تا یک مثقال راحت تر زندگی کند ، فقط یک مثقال ، نه بیشتر ، چه باوری در وجودش کاشته شده بود تا روی پاهای تُرد آنزمانش بایستد ؟... روزگار و سبک های زندگی و نگاه ها به زندگی فرق کرده و این یک امر طبیعی و خوشایند است ، زندگی های کنونی به هیچ وجه از نظر کیفیت و آسایش و تجمل نسبی قابل قیاس با 40 یا 50 سال پیش نیست اما  و جود یک خلأ بزرگ محسوس است ، و آن اینکه فرزندان ما بخش بزرگی از باوهایشان اکتسابی و تجربی نیست بلکه وابسته و تئوری است و بیشتر به گلهای گلخانه ایی ماننده اند تا گلهایی که در طبیعت صحرا میرویند و خود را با شرایط طبیعی وفق میدهند..... من فکر میکنم گاهی لازم است فرزندانمان طعم سختی و کمبودها را بچشند تا در برابر نا ملایمات ناگهانی زندگی سست نباشند و از هم نپاشند، داستانک زایر بخشی از آنسوی سکه زندگی بود تا فرزندان امروز ما بدانند زندگی در گذشته برای خیلی از پدرها و مادرهایشان چقدر سخت و طاقت فرسا بوده و اگر چه زندگی نکردند و تلاشی کردند برای زنده ماندن اما باز هم زندگی پنداشتنش و امیدشان را از کف ندادند و اکنون آنها باید قدر زندگی و امکاناتشان را بدانند و تلاش کنند برای پیشرفت و کسب علم و دانش تا مدارج عالی و هیچ وقت نسبت به داشته هایشان ناسپاس نباشند و امیدشان را از کف ندهند و از نسل های قبل از خود عبرت بگیرند و از تاریخ خود نگسلند......

نظرات 30 + ارسال نظر
مهرداد چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:26 http://kahkashan51.blogsky.com

سلام سپهر جون
اگه یادت باشه اونایی که وضع مالی شون بهتر بود ، پول اون تیغ چندین وچند صد هزار مصرف زایر رو هم حساب میکردن ،تا پشمینه مو های چند ماه تلمبار شده پشت گردنشون رو هم بزنه وبدنبال اون ،ادوکلنی که آتیش به جان ودل میزد واز آرایش کردن پشیمونمون می کرد، خداییش نه از ایدز خبری بود و نه از هپاتیت ، یاد اون روزگار بخیرداستان زیبایی بود عزیز.

سلام مهرداد جان....
یادش بخیر ، چقدر اون روزگار که بهداشتی بمعنای امروزی وجود نداشت ، روزگاری بود که مردم سالم و پاک بودن و مرگ و میر چقدر کم بود و اگر پیرمردی در محله بعد از 90 سال می مرد ، مردم تعجب میکردن.... اما حالا وقتیکه خبر میرسه جوونی 18 ساله سکته کرده ، هیچکس تعجب نمیکنه....
بگذریم....
پشمینه موهای تلمبار شده پشت گردنشون و ادکلنی که اتیش به جان و دل میزد.... خیلی با حال بود ناقلا....

امیر چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:46 http://alip52.blogfa.com/

سلام خاطره خیلی قشنگی بودمنم خیلی خندیدم ممنون

سلام دوست عزیز...
خوشحالم که تونستم لبخندی بر لبان دوستانم بناشنم ، امیدوارم شاهنامه آخرش خوش باشه !
سپاس از حضورت دوست عزیز.

کیامهر چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:31

سلام رفیق
بی صبرانه منتظر ادامه داستان زایرم
هرچند میدونم این قصه تا تهش انقدر شیرین نمیمونه
اما ایناز شیرینی کلامت کم نمی کنه
دمت گرم رفیق
داستانهات رو بی اندازه دوست دارم

سلام کیا جان...
خوش اومدی دوست خوبم....
خوشحالم که تو هم یکی از خوانندگان داستانک زایری....
باور کن هنوز خودمم نمیدونم انتهای قصه لبخنده یا اشک....
امیدوارم هرچه که هست پایان زیبایی داشته باشه و بتونم حرفی را به وقتی که شما صرف خواندن داستانکم کرده اید تزریق کنم که ارزش داشته باشد....
سپاس از حضورت دوست عزیز.

تیراژه چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:35 http://tirajehnote.blogfa.com

سلام سپهر گرامی
چقدر تفاوت وجود داره بین متن ها و شعر هاتون
زلالی متن ها و عمق شعرهاتون این خانه را کرده اقیانوس!

یادمه قبل تر ها یه متن ازتون خوندم که اگه اشتباه نکنم قهرمان داستان ما!پسرکی با فیزیک خاص بود که با گرفتن مبلغی پول از هم سن سالهایش با حافظه ی شگفت انگیزی که داشت کل صحنه های فیلمهایی که در سینما نشان داده میشد را با مهارت و آب و تاب برایشان تعریف میکرد..که آخرش هم انگار که مفقودالاثر شده و بود و راوی نادم از رفاقتی که با وی نکرده و انگهایی که به وی نسبت داده آعوش رفاقت برایش میگشود..

نمیتونم شیوایی روایات تان از واقعیت نشات میگیرد یا نه ولی به شدت دلنشین و گیرا است..مخصوصا واگویه های ذهنی شخصیت اصلی .. احسنت میگم به قلم زیبایتان..دست مریزاد.

سلام تیراژه بزرگوار....
چقدر خوشحالم که دوستانی دارم همچون شمایان که هم دل را میخوانید و هم باور را ، هم تخیل را و هم حرف هایی که در تنهایی میرویند و خود را نمایان میکنند...
داستانکی که بدان اشاره فرمودید داستانک عزو آپارات بود که تلفیقی بود از چند اتفاق حقیقی که با کمی تخیل آمیخته بود و هدفش هدفی خاص بود که بستگی تنگاتنگی به باورها و برداشت های مخاطبینش داشت،
با حضور استاتیدی چون شمایان گاهی فکر میکنم جسارت است اگر قلم به دست میگیرم، اما چه کنم که اشتیاق است و اشتیاق مثل ابر باران زایی است که نه تشکیل و نه شکل و نه بارشش دست خودش نیست.
سپاس از حضورتدوست عزیز.

سهبا چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:25 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

ها سلام برارم ...
میگما ، اووقتایی که میرفتین آرایشگاه دله ، عینک ریبونتون رو هم می بردین ؟
یکی نیست بگه تو راه رفتن خودت رو برو ، نمیخواد ادای راه رفتن کبک رو دربیاری !

ها ووووووووولللللللللک همشیره خودوم
خوش اومدی صِفا آوُردی.... پِ چی فک کِردی ؟! مو اصلا" با عینک ریبون بدنیا اومدوم، خدا وختی خلقوم کِرد سی م یه عینکم گذاش فک میکنی چِخین میگوم ؟ ببین عکسه کوچیکیمه

خورشید چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:00 http://khorshidejonoob1.blogfa.com

چقدر آشنا بود برام .. آرایشگاه دله ... با اون پیت حلبی زنگ زده که بچه ها روش می شستن .... و پسربچه های آفتاب سوخته و کچل ....
بنویسین آقا ... بنویسین و زنده کنین یاد ایام خوش گذشته رو ... یاد روزهای رفته رو ....

سلام خورشید بانوی جنوب...
یادته آرایشگاه های دَله رو ؟ یادته اون روزگاران رفته رو ؟
اون زمان اگه نون برای خوردن کم بود ، اما همون کم بودن و کم خوردنش عطر و بو و صفای خاصی داشت ، دوران بچگی هامون اگر چه با رنج و فقر سختی گذشت اما چه فرقی میکرد ؟ ما که بچه بودیم و معنای اون همه را نمیفهمیدیم و فقط میخندیدیم و شیطنت میکردیم و امثال زایر رو سوژه میکردیم...
پسر بچه های آفتاب سوخته و کچل.... این جمله مثه پرده سینما جلو چشمام خیلی از خاطرات رو زنده کرد....
سپاس از حضورت خواهر بزرگوارم، خورشید جنوب...

وانیا چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:15

سلام این خاطره رو یه بار خودم خوندم
یه بارم بابا با لهجه برام خوندم خودش اشک تو چشماش جمع شد و رفت ماشین دستیشو آورود و نشست تمیزش کرد و دیگه هم هیچی نگفت انگار رفت تو گذشته هاش


مرسی سپهر

سلام وانیای عزیز...
همیشه خاطره های دور دست، بخصوص اگه متعلق به دوران کودکی و نوجوانی باشند ، برای آدما دلچسبه و یجوارایی آدمو بیقرار میکنن ، حالا چه تلخ و چه شیرین، از همینجا به پدر عزیزتون سلام میکنم ...
موفق و شاد بهروز باشید دوست خوبم.

فرزانه چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 18:17 http://www.boloure-roya.blogfa.com

منم مثل تیراژه با خوندن این داستان یاد عزو آپاراتی افتادم. داستان یا واقعیتی که سرگذشت واقعی آدمها رو تصویر کنه همیشه جذابه.
و اینجا مثل همیشه شبیه یه برکه زلال هست.

چقدر خوبه بتوان از حقیقت ها نوشت تا واقعیت ها را بهتر بتوان شناخت.... زلالی در چشمه سار دلتان است دوست گرامی ام. سپاس از حضورت.

صبا... پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 16:56

چقدر جذاب بود این نوشته....شاید چون منو برد به بچگی هام!اون وقتائی که همه شوقم گرفتن 10 تا تک تومنی از بابام بود تا برم لواشک و آلاسکا بخرم و تو دل تابستون تو کوچه ها بدوئم و بخورمش!!اونم از مغازه ای که به حدی در هم و داغون بود که همیشه بعد اینکه خوراکیمو میخوردم به این فکر میکردم چطور تا حالا نمردم!
شدیدآمنتظر ادامه ی داستانتم سپهر جان!

سلام صبای عزیز...
بازگشت به دوران کودکی همیشه خاطره انگیزه، مثه یه خواب شیرین و گاهی هم تلخ اما تلخیش مثه تلخی رگه های تلخ یه قهموه است که با کمی شکر آمیخته است...
و شیرینی اش شیرین تر از عسل....
سپاس از حضورت صبا بانو....

مامانگار پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 17:35

...سلام...محشررررررربود...زبونم بند اومده نمیدونم چی بگم...
...این نگارش و زبان جنوبی خاطرات کتابایی رو که قبل از انقلاب میخوندم و ممنوع بودن رو برام شدیدا زنده میکنه...و همچنین فیلم تنگسیر....
..خدا یک دنیا خیر بده بهت سپهرجان....

سلام مامانگار عزیز...
شاید نسل شما بهتر حال و هوای این داستانک را بداند، تا نسل امرو، این داستانک برای نسل امروز فقط یک داستانک است اما برای نسل دیروز حقایقی است که میتوان لمسش کرد....
سپاس که تشریف آوردید مامانگار عزیز....

فرداد جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:59

می میرم واسه داستانهات سپهر...
یک دنیا زندگی رو در دلت قشنگت پنهون کردی.وقتی عیان میشن دلم غنج می زنه...
بمونی همیشه داداش.
شبت خوش کا سپهروم.

سلام کا فرداد....
خوبی کا ؟
دلوم سیت تنگ شده بود به مولا....
دربس چاکِرتوم....
صفا آوُردی کا....

امیر جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:57 http://alip52.blogfa.com/

سلام افتخارنمیدین

سلام دوست عزیز ...
بخدا شرمنده تون هستم ، چشم امروز حتما" خدمتتون میرسم.

عابر شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:53

چه خوشحالم که دوستی از خطه مهربونی جنوب دارم
لهجتون خیلی شیرینه

ممنونم عابر عزیز...
من هم به داشتن دوستانی همچون شما افتخار میکنم....
سپاس از حضورت دوست عزیز....

ثنائی فر یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:00 http://www.sanae.blogfa.com

سلام جناب سپهر بزرگوار
بسیار عالی بود چه ادبیات عامیانه دلنشینی بود عجب صفایی در واژه واژه اش نمایان بود منتظر ادامه هستیم مشتاقانه
یا حق

سلام خانم ثنائی فر گرامی....
سپاسگزارم که تشریف آوردید ، امیدوارم بتوانم بخشی از ادبیات عامیانه خوزستان را هر چند که شاید ناقص، بقلم بکشم ، و نیز بخشی از زوایای زندگی سخت، اما ساده و صمیمی مردم گذشته را بتصویر بکشم. حق یارتان باد.

DIANA یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 19:25 http://diani.mihanblog.com

سلاااااااااااااااام
گر مارا نکنید یاد ولی ما به یاد شماییم
التماس دعا

سلام دیانای عزیز....
گرچه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد....
سپاس از اینکه بیاد این حقیر هستی دوست خوبم.

امیر یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 20:25 http://alip52.blogfa.com/

سلام حتمامن قابل نبودم ممنون موفق باشی

این چه حرفیه دوست عزیز ، شما سرور ما هستید....
خدمت رسیدم.

سهبا سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:18 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام برادر . هر چه جلوتر می رود داستان ، جذابیتش بیشتر می شود . فقط کاش ادامه اش را در پستهای بعدی بنویسید که مشخص تر باشد ...
ممنون .
عیدتان هم پیشاپیش مبارک . التماس دعا .

سلام آبجی سهبا
ممنونم که پیگیر داستان هستید
احتمالا" این داستان امروز بپایان میرسد و توی همین پست کامل میشود و بخاطر اینکه دوستان داستان رو تو یه پست بخونن سعی کردم تو یه پست بنویسمش.

بانوی آّبان سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:22 http://www.poshtevazheganesokot.blogsky.com/

سلام

داستان بسیار جالب و البته خنده داری بود ... واقعا لذت بردم ... هرچقدر شمال مناطق زیبایی داره .... جنوب آدمهای ساده و لهجه ی بسیار زیبایی داره ....

سلام بانوی آبان....
ایران عزیز ما زیباست و فرهنگها و آداب و رسوم و لهجه های زیبایی دارد ، ایکاش قدرش را بدانیم ، ایکاش نگذاریم غریب بماند. سپاس از حضورت.

خورشید سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 13:25 http://khorshidejonoob1.blogfa.com

چقدر دلم آلاسکا خواس یهو ... زمان انگار تو بیست سال پیش متوقف شده بود ... همه چی مث یه فیلم جلو چشام جون گرفت ...
ممنون آقا ... بخاطر زنده کردن خاطرات قدیم ... یه دنیا ممنون

سلام خورشید بانو....
خاطره هیچ و قت نمی میرد ، گاهی می پژمرد و در برهه ایی از زمان با اتفاقی و یا دیدن صحنه و تصویر و عطر و صدایی ، ناگهان دوباره شکل میگیرد ، درست مثل یه فیلم، که شما اشاره کردید...
سپاس از حضورت و پی گیری داستان.

عبدالکوروش سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 14:59 http://www.potk.blogfa.com

سلام رفیق
با اینکه داستانت طولانی بود یه نفس تا تهش خوندم.
عین سرکشیدن یه نفس نوشابه کوکاکولای شیشه ای که با بچه ها رو خوردنش شرط می بستیم!
این داستان برای کسی هم سن من خیلی ملموسه
ولی دوست من
هر نسل جدیدی که میاد
وقتی پای صحبتش میشینی
مشکلات خاص خودش رو داره
درسته که ممکنه این مشکلات مثل مشکلات زمان ما نباشن
ممکنه برای ما خنده دار باشن
ولی برای این نسل واقعا وجود دارن و اینا باهاشون درگیرن
بهتره که بجای اینکه نسل جدی رو با نسل قدیم مقایسه کنی
خودت رو بذاری بجای این نسل
تصور کنی که چه مشکلاتی می تونن داشته باشن
مشکلات روحی
درگیریهای عصبی
عدم سازگاری با فرهنگ جامعه
اینها چیزهای کمی نیست
ولی من بالشخصه
از این پست
و از یادآوری روزهای گذشته
لذت بردم.

سلام عبدالکوروش عزیز....
خیر مقدم عرض میکنم دوست خوبم...
از اینکه این داستانک را مثل کوکاکولا سر کشیدی سپاسگزارم و این نشان از عطش ذائقه شما دارد برای خواندن....
اما دوست خوبم همانطور که در نتیجه داستانک هم عنوان کرده ام هدف من هرگز مقایسه بین دو نسل نبوده و نیست بلکه جان کلام اینست که باید بگونه ایی به فرزندانمان بیاموزیم که در کنار آرامش و آسایش نسبی که دارند گاهی هم چهره زندگی میتواند خشن باشد ، و این داستانک برای کسانیست که با هیچ سختی و رنجی تا کنون دست و پنجه نرم نکرده اند و اگر نه در میان نسل کنونی بر کسی پوشیده نیست که زیادند کودکان و نوجوانانی که با مشکلات و ناملایمات عدیده ایی دست و پنجه نرم میکنند اما همین ها هم جنس درد و رنج و مشکلاتشان نسبت به کودکان و نوجوانان دوران زایر فرق فاحشی دارد.

امیر سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:24 http://alip52.blogfa.com/

سلام عیدت مبارک

سلام دوست گرامی ام
عید شما و هم مبارکباد.

مهران بقایی سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 23:33 http://www.alefba.net

براووو
یاد «یارولی سلمانی» رمان «مدارصفردرجه» احمد محمود افتادم

سلام دوست عزیز...
چه جالب ، پس باید این کتاب را بخوانم ، سپاس از حضورتان.

صبا... چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 22:21

داستانت در عین تلخی خیلی به دل نشست....شاید چون حرفائی که تو تلخی به عمق جان نفوذ میکنه تو شادی به جون نمیشینه!!

آخ که من چققققققدر لهجتونو دوس دارم!بازم از این داستانا با این لهجه بنویس برامون

شاید من مال 40_50 ساله گذشته نباشم اما برای این همه تلاش و خاطره یه عالم ارزش و احترام قائلم!!
شادزی مهر افزون.....

سلام بانوی بزرگوار...
سپاس که آنگونه خواندی که باید...
و من چقدر خوشحالم که دوستانی اینچنین دارم که وقتی میخوانند ، میفهمند....
مهرتان مستدام و حضورتان همیشه پر بار باد.

امیر جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 20:42 http://alip52.blogfa.com/

سلام آپم منتظرحضورسبزتون هستم[گل]

سلام دوست خوبم
در اسرع وقت خدمت خواهم رسید

سهبا شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام برادرم . روزگارتان خوش ... پایان داستانتان غم انگیز بود ، اما حرفهای دلتان ، عجیب بر دل نشست که حرفهای دل همه ماست ... دردی مشترک که درمانش بسیار سخت شده اینروزها ... اصلا نمی شود مقایسه کرد روزگار کودکی خودمان را با کودکانمان ...

نمیدانم ، می دانم که مقایسه کردن درست نیست ، نباید از بچه هایمان انتظار گذران روزگار خود را داشته باشیم ، اما کاش کودکان امروز هم بچشند اندکی سختیها را تا بیاموزند روی پای خود ایستادن را ...

ممنونم برادرم بابت این داستان و همه درس های قشنگ و خاطرات زیباتری که در آن عیان بود ....

سلام سهبای عزیز...
سپاس که حوصله بخرج دادید و این داستانک را تا پایان خواندید، همانطور که شما نیز عنوان نمودید مقایسه نسل امروز با نسلهای قبل کار شایسته ایی نیست چرا که هر نسلی بنا بر گذر سالها و تحولات کلی در بطن زندگی اجتماعی انتظارات خاص خود را از دوران خویش دارد اما دانستن اینکه در زندگی نسلهای قبل ،جنس مشکلات و رنج ها و نوع زندگی شان چگونه بوده میتواند کمک شایانی باشد برای کنار آمدنشان با برخی از مشکلات و دردها و رنج هایی که در طول زندگیشان رخ میدهد ...
سپاس از حضور همیشگی ات سهبای عزیز.

ثنائی فر شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 17:06

سلام ممنون که ادامه داستان زیبا را نگاشتید
من هنوز محو ادبیات عامیانه این داستان هستم معرکه بود و می دانم نگارشش سخت است البته نه برای بزرگی چون شما و این هنری است قابل تقدیر
بزرگ تر های حال به جای آموزش ماهیگری ماهی را گرفته و طبخ کرده و لقمه می کنند و در دهان مبارک فرزندان می گذارند و فک هایشان را در جویدن کمک می کنند و این را با محبت اشتباه گرفته اند گر چه سن ما هم به آن زمان ها قد نمی دهد اما خدا را شکر یاد گرفتیم برای به دست آوردن باید تلاش کنیم و حتی گاهی در تنگنا و مذیقه و سختی .... خود لذتی دارد
در هر حال بسیار سپاس از این پست داستان زیبایی بود

سلام بانوی بزرگوار....
چه خوب فرمودی که که باید گاهی بجای طبخ ماهی و لقمه کردن آن ماهیگیری هم به فرزندانمان بیامویم ، چقدر خوب جان مطلب را در این مثال زیبا بیان کردید ، انسان ها باید بیاموزند که چگونه با سختی ها کنار بیایند تا با تلنگری فرو نپاشند....
سپاس از حضور و نظر زیبایتان.

Anna یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:47 http://lapeste.blogksy.com

پراکنده خوندم اما مطلب رو گرفتم
نتیجه گیری حرف نداشت

مهم اینه که مطلب رو گرفتید ، و من خوشحالم که به هدفم رسیدم....
سپاس از حضورت دوست خوبم.

روزگارمو یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:18 http://mavgola.blogfa.com

سلام . یاد ان ایام رو برامون زنده کردی. آلاسکا وتیله و....
واقعا بچه های الان با این چیزا غریبه اند .ولی خودمونیم ما بچه گی کردیم با اون همه کمبود امکانات نه بچه ها ی الان با تما م امکانات.
راستی با همین نام میذارمت کنار لیست دوستام.اشکال که نداره؟

سلام خواهر عزیزوم...
خوشحالوم کِردی به مذاب ها سر زدی، وبلگ بسیار جذابی داری و از اینکه مونه تو لیست دوستات میاری ممنونتوم ، مونم (( روزگار مو)) شمانه تو لیست دوستام میاروم ، بخدا میسپارومت.

طوفان سرخ شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:34 http://www.takavar90.blogfa.com

سلام خیلی داستانک قشنگی بود با اشتیاق تا اخرش خوندم
ایول به بروبچ همشهری
اگه با تبادل لینک موافق بودید خبر بدید.

سلام دوست عزیزم....
خیر مقدم،
خواهش میکنم ، خوشحال میشم ، لینکتون میکنم....

سمانه سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 20:57 http://talieyehaghighat.blogfa.com/

خیلی قشنگ وعبرت آموزه..
ممنون
من بااینکه نسل امروزیم امایه بخشی اززندگیمم تومحرومیت بودم ورنج هاومرارتای پدرومادرموخوب میفهمم
بنظرمن زندگی راحت،بدون تحمل سختی هاکاملابی معنیه..

سپاسگارم دوست عزیز..
خوشحالم که مخاطبینی همچون شما دارم که وقت میگذارید و مطالب گذشته را نیز میخوانید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد