صبح از مشرقی ترین قله ها سر زده است ، و من همچنان مبهوت مشرقی ترین نگاه درخشان تو ... بسان خورشیدی همیشه ای بیگانه با سیه فام شب ... من اما شبزده ای محصورم در عصری که مردمانش آفتاب را نمی دانند ... تو رسولی سر زده از قله های برافراشته قامتی که رسالت تابیدن داری و من آشفته در شب ، زیر مهتاب از سیمای تابناک ماه سراغت را گرفته بودم و همه ی ستاره شهادت دادند که تو فردا سر خواهی زد و من چشم هایم را رو به مشرق نشانه رفته ام تا آیه های درخشان تو بر نگاهم نازل شوند ...