آنکه از قلمرو آتش گذر
میکند ، کوله باری از عشق را ره توشه می بایست
و گرنه حاشا که «پروانه دل »
باشد به قصد خاکستر،
آنکه خواب ِ قاف میبیند بر بلندای قله ی آفتاب ،
دل را همچون سیمرغی پر میدهد ،
و در طمع تعبیر بهشت نیست ، که بئاتریس آنسوی
برزخ و دوزخ به لبخندی روح را بشارت میدهد به حقیقت عشق...
و تو تازه میفهمی دل به بئاتریس
باختنت قصه ای در لحظه بود و او دل به آن « اوی » همیشه باخت به آن هنگام که شمس دل از مولانا ربود و پرده برانداخت !!
و تو ای پر کشیده در فضای قدسی عشق , به بارگاه کدام چشم شرفیاب شدی که دیگر نه بئاتریس در نگاهت بئاتریس بود و نه یوسف برایت قَدَر ِعشق ! ،
آن « او » ی همیشه که بر هستی ات تابید دیگر کدام ستاره ای را یارای آنست که در محضر آفتاب به چشم آید ؟!
فکر می کردی که عاشقی و عشق را میدانی !
حال اینکه تو در بطن اقیانوسی لایتناهی
ماهی کوچکی بوده ایی که آب را نمیدانستی ....