مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی


آنکه از قلمرو آتش گذر 

میکند ، کوله باری از عشق را ره توشه می بایست

و گرنه حاشا که «پروانه دل »

باشد به قصد خاکستر،

آنکه خواب ِ قاف میبیند بر بلندای قله ی آفتاب ،

دل را همچون سیمرغی پر میدهد ،

و در طمع تعبیر بهشت نیست ، که بئاتریس آنسوی 

برزخ و دوزخ به لبخندی روح را بشارت میدهد به حقیقت عشق...

و تو تازه میفهمی دل به بئاتریس

باختنت قصه ای در لحظه بود  و او دل به آن « اوی » همیشه باخت به آن هنگام که شمس دل از مولانا ربود و پرده برانداخت !!

و تو ای پر کشیده در فضای قدسی عشق , به بارگاه  کدام چشم شرفیاب شدی  که دیگر نه بئاتریس در نگاهت بئاتریس بود و نه یوسف برایت قَدَر  ِعشق ! ،

آن « او » ی همیشه که بر هستی ات تابید دیگر کدام ستاره ای را یارای آنست که در محضر آفتاب به چشم آید ؟! 

فکر می کردی که عاشقی و عشق را میدانی !

حال اینکه تو در بطن اقیانوسی لایتناهی 

ماهی کوچکی بوده ایی که آب را نمیدانستی ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد