جایی خواندم " از طوفان که بیرون آمدی ، دیگر آن آدمی
نیستی که به طوفان پا نهاده بود " ...
و چقدر این جمله برایم ملموس بود ...
طوفان کوره ی ریخته گری است ، آزمون دشوار بردباری های
آدمی است ، جدال ِ سخت ِ امید است در خروش و یورش ِ
ناگهانی ِ نا امیدی ها ...
عرض ِ اندام ِ چهره ی کریه المنظر سیاهی هاست در تقابل
تلالوی کورسوی نوری نحیف
از روزنه ی دیواری خشن ، غضبناک و بی احساس ....
گویی همه چیز و همه کس برآنند تا کوه وجودت را حلاجی
کنند تا عیار روحت را در کارزار ایمان و یقین و امید محک
بزنند ، سرباز ِ صفر ِ پهنه ی شطرنجی را ماننده ای که به جبر ِ
سیاست های شاه و وزیر ،به جنگ ِ اسب و فیل و
قلعه میروی و به رسیدن به آخرین خانه های گستره ی
سیاه و سفید فکر می کنی ...
و یا زورق ِ سرگردانی که در گرداب و تلاطم
اقیانوس و امواج ِ خروشان به ساحل می اندیشد ...
بیرون آمده از تمامی این ماجراها دیگر آن سرباز صفر و
آن زورق ِ سرگردان نیست ...
بیرون آمده از تمامی این ماجراها دیگر آن به اسارت
در آمده ی تاریکی نیست ، این بار آن شبزده ، حلقه ای متصل
به زنجیره ی بیکران نور است ...
دیگر آن پیاده نظام ِ شط و رنج ، سپهسالاری است که گاه حیات
عمر سیاسی شاه در دست های اوست ...
و آن زورق ِ سرگشته ی طوفان ، گنجینه ی فهم ِ خدایی
است که همواره اگر به او اعتماد کند، هست ِ او را به
هستی ِ ساحل می دوزد ....