ِ وقتی که مریم گریست ،
گمانم اینبود که آنک ، مریم تمام شدنی است !
حواریون مُبلغ ِ طرز لبخند عشق بودند بر اندام ِ خشم !
و مریم آغوش ِ باکره اش را گره بست
بر صلیبی که عطری عیسوی داشت ...
و در خاک ریشه کرد
و همچنانکه نگاهش به عقد آفتاب منعقد شد
عشق به تزویج باورهایش در آمد
دلش آبستن شد از دوست داشتن .
او به یاد خویش آورد
که عشقی بی همبستر داشت
و عیسایی بی پدر !
او به یاد خویش آورد
که بی همسر هم پسری داشت !
«عیسی ابن مریم» !
او به یاد خویش آورد آنچنانکه
عشق در انعقاد نطفه ایی می تواند
بی لمس ِ اندام هوس آلود زن
تکثیر شود ،
پس بر فراز صلیب ، انتشار ِ
عشق بر ذرات ِ کائنات کاری محال نبود ،
او به یاد خویش آورد که روزی
در نکاح ِ چشمی زیبا و مسحور کننده
مُحرم شد و در حجله ایی سفید از نور
مادر شد و مولودش
پاره ایی از نور بود که به اِذنی در ترادُف ِ
یک صفت ، به عشق موصوف گشته بود .
او مریم بود ، و از نگاه ِ برنادت
بانویی بود که اعجاز عشق در نگاهش
آرامش را در تب ِ قلب می ریخت
در محضر قدسی ِ عشق ،
آنچنانکه روح ِ مؤمنی راستین در احتضار خویش
سر از پا نمی شناسد
و عروسی ملبس به تور و جامه ایی سپید ،
پر از لبخند ، دل به عشق می سپارد ،
نگاه زیبایش و لبخند دلبرانه اش
روح ِ دردمند و غریب ِ کویر را
به سرپنجه هایی لطیف تر از ابریشم
و به مهری شگفت انگیز تر از مادرانه های
مادر ، نوازش میداد !