در زندگی روزهایی هست که دلت میخواهد حرف بزنی برای گوش هایی که احساس کنی برای شنیدن تو آفریده شده اند ، حرف هایی که در غربت وجودت همیشه مهر سکوت بر لبهایشان زده ایی ، دوستت دارم هایی که هیچوقت مخاطبشان را پیدا نکرده ایی که از ذره ذره ی وجودت، حرف به حرف جمع شان کنی و در قالب زیباترین واژه ها به لب هایت بیاوری شان و از غنچه ی لب هایت همچون دل انگیز ترین عطرها بپراکنی شان سمت آنکسی که با تمام وجودت دوستش میداری ، در زندگی روزهایی هست که احساس میکنی روح بهار در اندام بودنت حلول کرده ، احساس میکنی در تُردی ساقه ی وجودت روح سبزی دمیده شده ، و در آوندهای کالبد وجودت چیزی مثل مایعی حیات بخش در جریان است که به تک تک ذرات و سلولهای وجودت زندگی میدهد ، احساس میکنی همچون آتشفشانی مسکون و خموش از درون در حال فورانی و همچون ابرهایی که سالها سترون از باران بوده اند آبستن باریدنی و همچون دلی که از بی عشقی رو به پژمردن میرفت اینک به یمن عشق رو به جوانه زدنی و همچون زلیخایی رها از قید و بند مصر و عزیزش ، مجنون یوسفی می شوی که بخاطرش پیراهنی را از قفا می درانی ، و اینجا سرزمین مجنون است و این نقطه ، آغاز جغرافیای جنون ، و خدایان همه تحت الشعاع عشق ، و تو همچون براده ایی بی اراده ، نه به پای خویش که به تمنای دلی که دیگر به فرمان تو نیست به این وادی پر جذبه ، مبهوت و دلسپرده میروی و چه زیبا نه تنها دل را که سر را نیز به فرمانِ عشق می سپاری ! که دل وقتی می رود همه ی تو را با خود به سپردن می برد ، آری .... همه ی تو را !!!!
این متن رو با تمام وجودم درک میکنم سپهر عزیز
انگار زبان تکلم خیلی از دلهایی !
چقدر این جمله ها برای من آشناست !
خوشحالم که این متن مقبول نظرتان واقع گردیده بانو ....
سپاسگزارم از حضورتان