مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی

مرا به شکفتن بخوان 

در بهاری فراموش شده ...

من در مهتابی ترین نگاهم 

از آفتاب ِ تو نوشته ام ...

من در آوازهای کلیسا 

زخم های مسیح را دیده ام 

که همچون لبخندی دلبرانه 

دل از صلیب ربوده بودند !

همچون جذبه ای که از اعماق درون ِ

وجود معشوق تمام هستی ِ عاشق را 

به گرداب ِ اقیانوس ِ نگاهش می کشاند 

نگاهم میکنی ..

و همچون برگی که از شاخساران ِ

درختان ِ پائیز فرو فِتاده است و

در آغوش ِ باد بر جویباری ره یافته 

به اقیانوس فِکنده ، به خود می ربایی ام !

و من بی اندک اراده ای ، برگی سبکبارم

که در طبیعت ِ ناچیزم محو ِ شکوه ِ تو

می گردم ...

حرف های تنهایی h4

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حرف های تنهایی h3

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حرف های تنهایی h2

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حرف های تنهایی h1

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اولین سالگرد

چه جهان ِ تاریکی است باور داشتن ِ این که روشنای قامت آفتابی ات در ظلمت واژه ی مرگ فرو افتاده است ...

چه روزهای عبثی است ایمان آوردن به فصل ِ اَبد ! 

و چه دلخوشی ِ دل انگیزی است این باور 

که روزی در گستره ی عالم هستی دگربار

به موهبت دیدار تو می توان نائل شد ...

تو نیستی و جهان بی تو ، جای خالی تو را با هیچ چیز نمی تواند پر کند ...     عباس عزیزم ، یکسال گذشت و هنوز من بر این باورم که تو در همین نزدیکی ها ، جایی بسیار زیباتر و غیر قابل وصف تر از اینجایی   و نگران ِ این سلول هایی که ما را در بند ِ خود احاطه کرده اند ... روح ِ بزرگوارت همیشه شادان و جاودانه در آرامشی بی نظیر باد مَرد ِ باورهای من ...

مهر نزدیک است

نکند   شاپرکم   پر   بزند   دور    شود

نکند شعله ی شمع سهم ِ دل ِ گور شود

نکند   گل  برود  در  دل ِ  ابهام ِ   خزان

نکند  کام  شکفتن  به  بهار  شور  شود

نکند  شمع  بلند  قامت  و جانانه ی من

دگر امسال نباشد ، شعله اش کور شود

نکند  در شب ِ  تاریک  و  پریشانی ِ من

برود شعله ی شمع تا که ز من دور شود


آدم ها

آدم ها برای تبرئه ی خود از محکمه ی وجدانشان همواره دست به دامان ِ توجیه می آویزند ! چه بسا تقصیرات ِ محضی که به مدد توجیه ، معکوس می شوند و در مقام ِ شاکی و بدون ِ حضور هیئت منصفه  در بطن موضوع ، یک سویه طرح دعوا می شود و در مقام قاضی قضاوت و در مقام شهود شهادت و در مقام قانون محکوم میکند و این است عدالت ِ کسانیکه مدعی اند همه چیز را خوب می فهمند !... آدم ها همواره سعی بر توجیه اعمال خود دارند و بدلیل ترس از حقیقت ها همواره از قضاوت خود گریزانند ... آدم ها همواره سعی میکنند که بخش بزرگی از خطاهای خود را به پای عوامل  و کسانی  بنویسند که چوب توجیه بر اندامشان می چربد و این عوامل و افراد معمولن خارج از دایره ی محکمه هستند و غایب اند و همین عدم حضورشان در مقابل حضار و نبودشان در فضای قضاوت  و در نتیجه کوتاه شدن ِ دستشان از دفاعیات ِ به حق شان سبب میشود که جریان اذهان ، باورشان این باشد که محکوم ٌعلیه تقصیرش حقیقت دارد و حال آنکه ممکن است این یک واقعیت تلخ باشد که در نبود ِ عدالت ، حکمی غیر منطقی و غیر اخلاقی و ناعادلانه علیه کسی صادر گردد که خود در محکمه حضور نداشته و فرصت دفاعی در برابر اذهان عموم به وی داده نشده  ! ... 

حرف های تنهایی



از آفاق ِ دور ، ابهام ِ اندامی به تجسمی مه آلود می رقصد ! هر از گاهی بی  شائبه بودن ِ  اتفاق تو همچون تندیسی در میدان ِ باورهایم ساخته می شود ! من این سو در میان ِ بوم و رنگ و نقاشی ها در نگاه کوبیسمی ام با خطوط معنا دار ِ کج و معوج در پیچ و تاب و کلاف سر در گم مخیله ام تو را خیال میکنم که به آرامی در دل ابهام ،  از بطن عشق زاده می شوی و به لمس لامسه ی قلبم می آیی ! و دندان های این سوال را می شکنی که آیا خیالی سترون ، مولودی از اندام حقیقت را خواهد زائید ؟ قدری ژکوند ِ لب هایت را در باغچه ی چشم های مونالیزایی ام بشکُفان تا همه ی نبوغ داوینچی را بر سینه ی موزه های قلبت به یادگار بکوبم ، ای آنکه در دور دست های بی دسترس همچون وجودی مبهم لابلای آفاق ِ بعید می رقصی ....

حرف های تنهایی

هنر عبارت است از نگرشى عمیق به بعد ظریف خلقت

بگونه اى که عشق نیز نگاه خاص  خود  را به یاراى چنین نگاهى بگمارد .

در گذر زمان لحظه هایى هستند که همچون بارانى ناگهانى

بر تو مى بارند ! لحظه هایى که باورهایت را غسل میدهند تا سبک حالت کنند ،

لحظه هایى که جامه ى آرامش را بر کبر باطل اکتسابات

بیهوده ى روزمرگى هاى هرز مى پوشانند

و شوق دارند که کبریایى ات کنند ،

لحظه هایى که باردار عشقى بسیطند

در تنگناى روزگارى که شاید نماد هفت خوشه ى سوخته ى گندم باشند

در قحط سالى عشق ...

تاریخ چشم هایت را ورق میزنم ،

به صفحه مردمک هایت میرسم ،

میخوانمش : گشاده از عشق ، لبریز از سخاوتى بى بدیل

در بذل زیبا دیدن ،

به  اعماق شان که فکر میکنم جز اقیانوس معناى دیگرى برایشان نمیدانم.....

حرف های تنهایی

صبح از مشرقی ترین قله ها سر زده است ، و من  همچنان مبهوت مشرقی ترین نگاه درخشان تو ... بسان خورشیدی همیشه ای بیگانه با سیه فام شب ... من اما شبزده ای محصورم در عصری که مردمانش آفتاب را نمی دانند ... تو رسولی سر زده از قله های برافراشته قامتی که رسالت تابیدن داری و من آشفته در شب ، زیر مهتاب از سیمای تابناک ماه سراغت را گرفته بودم و همه ی ستاره شهادت دادند که تو فردا سر خواهی زد و من چشم هایم را رو به مشرق نشانه رفته ام تا آیه های درخشان تو بر نگاهم نازل شوند ...

حرف های تنهایی

از یک جایی به بعد ، خلأ نبودن ِ کسی را خاطره هایش پر می کنند ،

یک وجود نامرئی و لمس ناشدنی ،

مثل یک ترانه ، یک قطعه ی موسیقی ِ خاطره انگیز ، صحنه ای از لرزش آتش ِ نحیف ِ یک شمع ، مهتابی گسترده بر منظره ای که از بیرون ِ پنجره ی اتاقت تو را به عمق شاهکار نقره فام خویش خیره می سازد ...

تکرار ِ روزی از تقویم در ساعتی مشخص و خاص ، نشستن بر روی صندلی ِ آشنایی مقابل صندلی دیگر که اکنون جای خالی کسی را در نگاه تو تداعی می کند ،

از یک جایی به بعد ، تو محکوم می شوی به سلول انفرادی درونت ...

محکوم می شوی به اینکه در مساحت درونت قدم بزنی و مدام به دیوارهای درونت خیره شوی تا فراتر از کلافگی های گذرا ، درگیر افکاری شوی که به نوعی روحت را شکنجه می کنند ،

می گویم " فراتر از کلافگی های گذرا " زیرا این نوع کلافگی ها بسیار سمج تر از آن هستند که به سادگی بگذرند و گاهی تا پایان عمر می مانند تا آرام آرام مأنوس شان گردی و همدم ِ روزهای زندگی ات شوند و تو رفته رفته نوع نگاهت به آنها تغییر می کند و نامی دیگر برایشان بر می گزینی و یاد می گیری که چگونه اسب سرکش و وحشی ِ وجوشان را رام کنی...

عادت ها گاهی نیروی جذبه شان قوی تر از آزادی می شود و در حرکتی خزنده زیر جلد ِ کششی قدرتمند بسوی آزادی ، تمایل به آزادی را تسخیر می کنند و در درونیات تو دنیاهای دیگری در برابر رهایی و آزادی می سازند ! ...

بقول فیودور داستایُفسکی : خداوند بزرگترین موهبتی که به انسان ها عطا نموده ، همانا خو گرفتن به شرایط موجود است ...

اما به نظر من این به آن معنا نیست که خاطره های خلق شده پاک و نابود گردند ، شاید در ضمیر باطن و در لایه هایی از مخیله ی انسان ها برای مدتی بایگانی شوند اما به حادثه ای از لابلای هزاران پرونده ی غبار گرفته بیرون می آیند و در مقابل نگاه ِ بیقرار تو و دل ِ تنگت رژه می روند .... 



حرف های تنهایی

آدم هایی هستند که همیشه خودشان نیستند ،
نه مثل ِ آنی هستند که سعی می کنند باشند
و نه مثل ِ خودشانند ،
این آدم ها سالها دچار یک بی هویتی مزمن هستند
اینان را به راحتی می توان شکل داد و دگر بار
گل ِ هویت جدیدشان را بهم ریخت و در قالب ِ
دگرگونه ی دیگری شکل ِ تازه تری از آنان ساخت ،
اینان هر از گاهی چند تبعه ی جدید ِ ایدئولوژی ِ
خاص ِ دیگری می شوند ، خمیر مایه ی وجودشان
متاثر است از اراده هایی در خارج از وجودشان
و همواره اراده ی درونشان یا فلج است یا در تاریکخانه ی
درونشان همچنان نابینا مانده و ضمیر خودآگاه شان
همواره دچار نقصان آگاهی است ...
اینگونه آدم ها همیشه عروسک خیمه شب بازی در
دست دیگرانند که به دست و پای باورهایشان
همواره نخ می بندند و به هر شکلی که بخواهند
می رقصانند و حرکت شان می دهند ،
این آدم ها مهره های پیاده ی صفحه ی شط رنج جهانند .
این آدم ها سیاهی لشکر فیلم کارگردانی هستند
که برای ستاره های فیلم اش نیز
چندان ارزشی قائل نیست و اصولن فقط
به کیش و مات شاه می اندیشد ... آدم هایی هستند که همیشه خودشان نیستند ،
نه مثل ِ آنی هستند که سعی می کنند باشند
و نه مثل ِ خودشانند...

حرف های تنهایی

جایی خواندم " از طوفان که بیرون آمدی ، دیگر آن آدمی 

نیستی که به طوفان پا نهاده بود " ...

و چقدر این جمله برایم ملموس بود ...

طوفان کوره ی ریخته گری است ، آزمون  دشوار بردباری های

آدمی است ، جدال ِ سخت ِ امید است در خروش و یورش ِ

ناگهانی ِ نا امیدی ها ... 

عرض ِ اندام ِ چهره ی کریه المنظر سیاهی هاست در تقابل 

تلالوی کورسوی نوری نحیف 

از روزنه ی دیواری خشن ، غضبناک و بی احساس .... 

گویی همه چیز و همه کس برآنند تا کوه وجودت را حلاجی

کنند تا عیار روحت را در کارزار ایمان و یقین و امید محک 

بزنند ، سرباز ِ صفر ِ پهنه ی شطرنجی را ماننده ای که به جبر ِ

سیاست های شاه و وزیر  ،به جنگ ِ اسب و فیل و 

قلعه میروی و به رسیدن به آخرین خانه های گستره ی

 سیاه و سفید فکر می کنی  ... 

و یا  زورق ِ سرگردانی که در گرداب و تلاطم

اقیانوس و امواج ِ خروشان به ساحل می اندیشد ...

بیرون آمده از تمامی این ماجراها دیگر آن سرباز صفر و

آن  زورق ِ سرگردان نیست ...

بیرون آمده از تمامی این ماجراها دیگر آن به اسارت 

در آمده ی تاریکی نیست ، این بار  آن شبزده ، حلقه ای متصل

به زنجیره ی بیکران نور است ...

دیگر آن پیاده نظام ِ شط و رنج ، سپهسالاری است که گاه حیات

عمر سیاسی شاه در دست های اوست ...

و آن  زورق ِ سرگشته ی طوفان ، گنجینه ی فهم ِ خدایی 

است که همواره اگر به او اعتماد کند،  هست ِ او را به

هستی ِ ساحل می دوزد ....




عباس


جای خالی تو را هیچ قصه ای پر نمی کند 

هیچ اناری نمی تواند مثل ِ انار ِ در دست ِ تو باشد 

هیچ هندوانه ای نمی تواند لرزه بر داغ ِ یادت افکند 

شاهنامه ، افسانه ی حماسی ِ پهلوانی است 

جوانمرد ترین حقیقت ِ سهرابی ام 

جای خالی تو را هیچ تهمینه ای نمی تواند تحمل کند

رستم تقدیر اگر چه تو را به خاک افکند اما

شب های یلدای من آکنده است از حقایق ِ 

شیر دلی ات ...

لبریز است از نبردهای جانانه ات با اهریمن ِ درد 

سرشار است از نقش قامت ِ با صلابت و استوارت برابر ِ

دیوی که هیبت ِ کریه اش لرزه بر اندام هرکسی می افکند !

جای حقیقت ِ شیر صفت ِ تو را هیچ افسانه ای پر نمیکند

ای کوه ِ اسطوره ای 

بین ِ خودمان می ماند راز ِ پهلوانی ات ...

یلدایت مبارک پهلوان ِ اسطوره اییَم 

برایت نوشتم ، چرا که میدانم 

می خوانی ام امشب ...

چه بی صدا آموختی ام 

که بازو بند پهلوانی نشان ِ پهلوانان نیست

نشان ِ پهلوانان تنها بر قامت ِ وجود کسانی است 

که به مرگ لبخند می زنند .


حرف های تنهایی

 رفتنت هیچ وقت همیشگی نیست ...
مثل شکفته هایی که با خزان می روند
اما با بهار دگربار می شکفند ...
مثل خورشیدی که به قرمز غروب پلک می بندد
و به زرینه ی طلوع از مشرقی ترین قله ها
سر می زند ...
مثل تبخیر شبنمی پاک و زلال که از گلبرگ مخملین ِ
گُلی در فضای آسمان محو می شود و به شکل قطره بارانی
دگر بار از ابر می چکد ...
به قول حسین پناهی عزیز "" باز می گردی با چشم هایی
که تنها یادگار کودکی های تواند ""
رفتنت هیچ وقت همیشگی نیست ...
تو باز خواهی گشت از معبری که فقط شاپرک ها می دانند
تو باز خواهی گشت راس قراری که با عشق داری
کسی چه میداند ؟!  امروز شاید شصت و ششمین روز تولد دوباره ات باشد در آغوش ِ گرم مادری که موهبت داشتن فرشته صفتی چون تو نصیب روزگارش گشته است ...

رفتنت هیچ وقت همیشگی نیست برادر جان  ...

چرا که زیبایی های خدا همیشه
همیشگی اند ...
چرا که عشق یک همیشه ی بی زوال  است .

حرف های تنهایی

ما همه می پنداریم که باید خدا را پیدا کنیم.
اما افسوس که نمی دانیم
در انتظار یافتن او
دعاهایمان را به کدام سو روانه کنیم.
سرانجام به خود می گوییم که او در همه جا هست،
در هر جا که به تصور آید ،
و فکر میکنیم دست نیافتنی ست و بی هدف زانو می زنیم.
و تو ناتانائیل،به کسی شبیه خواهی بود که
برای هدایت خویش به سمت نوری می رود که
 خود به دست دارد.
هر جا بروی جز خدا نخواهی دید.

مائده های زمینی ... آندره ژید



حرف هایی هست که باید آنها را بارها و بارها خواند
حرف هایی که رمزگشای آفرینش اند
که می توانند درهای بسته ی قفس های مرغ  های  جان را
باز کنند و فرصتی بدهند که در ورای روزمرگی های
معمول بال بگشایند و از فضای غبار آلود زمین اوج گیرند
و چشم بر آبی ِ بیکران ِ حقیقت ِ عشق بدوزند ،
حرف هایی که در کوره های داغ ِ فهم و معرفت وادراک ،
 پخته گردیده اند و از بطن جان برآمده و حس و حالشان
فراتر از تعلقات زمینی است ، این حرف ها وقتیکه
با زیبایی های ادبیات عجین می شوند گستره ی
شورانگیز و روح نوازشان به مراتب بیشتر و
شگفت انگیز تر است به شرطی که فرصت نشستن
بر کام کویر را داشته باشند ،
حرف هایی که به زیباترین حالت ممکن خدا را تعریف
میکنند و شناخت را آنگونه که باید و هست بر دل
می باورانند و حک میکنند ،
پندار اینکه خدا را باید جایی در بیرون از مرزهای
وجود جستجو کرد آدرسی اشتباه و غیر حقیقی است
آنکه خدا را در درون خویش نمی یابد پیدا کردن خدا
در بیرون از وجود نیز کاری بیهوده است برایش ،
ژید میخواهد بگوید خدا در گستره ی درون انسانها و
در بیکران برون آنهاست ، میخواهد بگوید خداوند
عشق ِ مطلق است و در تمام ذرات عالم هستی حضور دارد
میخواهد بگوید که بر قله ی قاف اگر یکی از سی مرغ ِ
شرف یاب شده گردیدی ، همانا در آینه آنچه را که میبنی خداست ...
پائولو کوئلیو در کتاب کیمیاگر می گوید بیهوده است
که انسانها در جستجوی گنج بیرون از سرزمین ِ درونشان
سرگردان و سردرگم می شوند ، گنج ِ ناب در درون ِ
خود ِ انسان هاست ، گنجی که اگر یافت شود ، انسان را
از تمامی گنج های دنیا بی نیاز می سازد ،
کانون عظیمی از نور که اگر در درون کشف شود
تو را از هزاران طلوع آفتاب ِ برون بی نیاز می کند
عشق ِ با شکوهی که اگر بر جانت نظر افکند
تو را از طرح های کج و معوج عشق ِ نقش بسته
 در امواج ِ باورهایی دست و پا شکسته و ناقص
بر حذر می دارد و به تمامی ، تو را مجذوب حقیقت ِ
خویش می سازد به گونه ای که قیاس ِ این دو گونه عشق
قیاس ِ نقاشی ِ کودکانه ایست با تابلوی مونالیزای داوینچی!
همچون گرفتاری زلیخا در حباب ِ جمال ِ یوسف ...





تولدت مبارک همسر عزیزم

در زندگی موهبت های بیشماری است که خداوند

به کسانی که دوست تر میدارد بیشتر عنایت میکند 

بی شک یکی از موهبت های زیبای زندگی ام تویی 

عطر صداقتت در فضای باغچه ی دل انگیز زندگی مان

پیچده است ، بسان زیباترین گلهایی که پروانه ی وجودم

هر لحظه بیشتر و بیشتر تو را می ستاید ، تو همیشگی ترین 

گل ِ باورهای منی که در این روز زیبا شکفته ای ، تولدت خجسته باد و مبارک همسر عزیزم 

عباس

تو نیستی و جهان ِ بی تو ، جای خالی ِ تو را 

با هیچ چیز نمی تواند پر کند ...

نه بهار با سبزه ها و گلهایش ،

نه پائیز و حال و هوای عاشقانه اش ،

نه ترنم های باران و نه قلب ِ داغ ِ تابستان ،

هیچ چیز نمی تواند تو را بیافریند ...

بسان روح القدسی که 

فضای کلیسا را آکنده از عطری عیسوی می کند ،

بسان رب النوع عشق  که قلب عاشق را

لبریز می کند از غوغای تپش ها

بسان لمیدن ِ شبنمی پاک و زلال بر گونه های

گلبرگ ها در صبح دمان ِ بهار

بسان خلسه ی مومن به وقت ِ فرو رفتن در 

مستی ِ نیاش ِ با خدا 

همچون نگاهی آکنده از عشق که بر حریم ِ چشم ِ

معشوق دوخته می شود در هستی ام آمیخته ای ...

تسلای من این است که تو همچنان در جهان ِ باورهای من 

زنده ای چرا که  نفس هایم هر لحظه تا وصال با مرگ

 عطر تو را دارد ...

چه جهان ِ تاریکی است باور داشتن ِ این که 

روشنای قامت آفتابی ات در ظلمت واژه ی مرگ 

فرو افتاده است ...

چه روزهای عبثی است ایمان آوردن به فصل ِ

ابد ! 

و چه دلخوشی ِ دل انگیزی است این باور 

که روزی در گستره ی عالم هستی دگربار

تو را دیدن ، دگر بار تو را با تمام وجود به 

آغوش کشیدن و دگر بار تو را با هر نفس 

بوئیدن ، بوسیدن ...

این روزها هیچ چیز شبیه تو نیست ،

این روزها تو بیشتر از همه ی روزهایی که گذشته اند

در قلب من زندگی می کنی ...

این روزها تو بیشتر از همه ی روزهایی که گذشته اند 

زنده ای چرا که همه ی ثانیه ها شهادت میدهند که

تو در گذر هر کدامشان لبخند زده ای ، در میان هر 

کدامشان قدم برداشته ای ، آواز خوانده ای ، 

حرف زده ای ، خاطره آفریده ای ...

اینروزها تو در نقطه به نقطه ی این شهر 

در خاطرم راه میروی ، 

اینروزها باران دست  مرا در دست می گیرد 

و قطره قطره همگام و همراه من برایت می چکد ...

نه اینکه باور داشته باشیم که تو با مرگ رفته ای ، نه ...

دلتنگی هایمان را برایت می باریم ...

و من میدانم تو هم در کنارمان قدم میزنی 

چون هرگز فضای باران از شمیم و عطر تن ات

خالی نیست ...

تو نیستی و جهان ِ بی تو ، جای خالی تو را با هیچ 

چیز نمی تواند پر کند ...

جز با این باور که "" مرگ پایان ِ کبوتر نیست ""


حرف های تنهایی

یچیزایی هست

که با هیچ چیز توی دنیا نمیشه مقایسه شون کرد ،


 مثل یه کسایی که با هیچکس ....

حرف های تنهایی

به دلم افتاده در پاِییز

آن برگ زرد که افتاد

در بهاری سبز میروید

من ایمان دارم

طبیعت دروغ نمی گوید ...

عباس جانم

عزیز دل برادر

روحت شاد

حرف های تنهایی

مرگ افیون ِ دردمندی هایی است

 که ارواح را به اعتیاد ِ آرامش می کشاند

 و زندگی دروغ بزرگی است تا به همه بباوراند

 که قفس از آسمان دلچسب تر است !...‌


 

خطاب به عباس عزیزم

قمری های  بی خیال هم فهمیدند که فروردین است 

اما  آشیانه ها را باد خواهد برد ...

 خیالی نیست ...


بنفشه های کوهی  هم فهمیدند که فروردین است

اما آفتاب ِ تنبل ِ دامنه را باد خواهد برد 

خیالی نیست ...


سنگریزه های کنار رود هم فهمیدند که فروردین است 

اما سایه روشنان سحری را باد خواهد برد 

خیالی نسیت ...


همه ی اینها درست 

اما بهار سفر کرده ی ما کی بر میگردد ؟

واقعا" خیالی نیست ؟ ...


سید علی صالحی 


پی نوشت : عباس عزیزم ، مرا و قلمم را ببخش اگر با رفتنت مرده ایم هنوز ، اگر زنده شدم حتمن برایت خواهم نوشت ، همسان ِ مرثیه ای که " آن برونته" در سوگ خواهرش   " امیلی " نوشت 

حرف های تنهایی


زمان وقتی که می گذرد ، 

بخشی از ما را نیز با خود می برد 

و ما از آن بخش دور می شویم به خیال

اینکه گذر زمان در خطی ممتد حرکت

می کند ! اما غافل هستیم از 

قهقرای عقربه های تاریخ ...

ما نشان  ِ هر ساعتی که باشیم ،

باز هم عقربه ها به ما باز می گردند ،

باز هم همان زمان ، 

همان بخشی از ما که با زمان شکل  ِ

گذشته شده بود به حال  ِ ما باز می گردد!

این طبیعت  ِ بودن است !

بودن    به شکل  ِ ساعتی خاص ...

حرف های تنهایی


در سایه روشن مهتاب 

تجسم ات می کنم 

به شکل یک رؤیا

از مرزهای جسم میگذرم

به مقصد تصور تصویرت

ماه شاهد این خلسه است

و من به تخدیر تجسم ات

مخمورم ...

از پنجره ی نیمه باز اتاقم 

چشم در چشم تو دوخته

به بیروم می خزم

به شب ...

به مهتاب ...

و به آغوش پائیزی ات ... 

حرف های تنهایی


شخصیت پائلو کوئلیو رو خیلی دوست دارم ، بخصوص در پردازش داستان کیمیاگر ، همیشه در تنهایی انسان صدایی هست که بودن های غریب و ناپیدایش مثل  ِ آشنایی در پشت پرده هاست که همواره در خلوت هایمان روی صندلی خالی میز دونفره ای که همیشه در ورای روزمرگی هاست نشسته و در ازدحام همه ی بودن ها به ما نزدیک تر است اما صدایش در غوغای اصوات مدام گم می شود ! « پادشاه پیر به جوان گفت : ما هموار در کنار کسانی هستیم که برای رسیدن به رؤیاهای شخصی شان تلاش میکنند » بلورها را باید از کنج حجره بیرون آورد و در معرض دید قرار داد و مدام خاک نشسته بر آن ها را زدود تا جلوه ی انعکاس نور و زلالی جنس شان بر عبور عابرها تجلی کند و اگر نه کدام رهگذری خواهد توانست بفهمد که در حجره ، دور از نگاه آفتاب و اتفاق انعکاس نور از قلب زلال بلور ، کدام وجود است که  قدرت و توان نوازش نگاهی را دارد که تشنه ی دوخته شدن بر تلفیق نور و زلالی و شفافی است ؟!... پائلو میخواهد بگوید که سیر تمام اتفاقات در جریان سیال زندگی و مسیر همه ی سفرها و جستجوها و فرازها و نشیب ها عاقبت به مقصد خود انسان ها باز میگردد و به گنج های درونی خود انسان ها ختم می شود! ، میخواهد بگوید در جهان بیرون از ما همه ی گنج های دنیا تحت الشعاع گنج درون ماست ! میخواهد بگوید رؤیاهای شخصی ما در جهان بیرون از ما نیستند ، میخواهد بگوید آدرس را اشتباه نرویم ، هر چیز هست در جهان درونمان است .

حرف های تنهایی

ما شاهدانی جانسوزیم سوخته در شعله های نیستان و بی نوا مسکوتیم در نای نی .

در پرده شدیم از حُجب و نجابت  ِ عشق بی هیچ گِلایه ای ،  طناب سکوت بر گلوی مزامیر بستیم و داوودی شکسته در قافیه ها ایم

جای خالی سلوچ


سلوچ رد پای نگاه دلداده ای است که در غوغای دهن کجی روزگار محو شده ...

پردازش بایدهایی است که در غلظت روزمرگی های دنیا ، ناپیداست ...

راوی کدورت دلهایی است که در نهانخانه ی جان  ، گاهی از خدا گله دارند ...

سلوچ حکایت قصه های سامت نگاهی است دردمندانه که هنرمندانه دردهایش را پشت پلکهای افتاده و خسته ی زندگی پنهان میکند ...

سلوچ روایت لایه های پنهان زندگی است ، لایه هایی که معمولن از معرض نگاه های فربه ، لاغر مانده اند و گاه هرگز به چشم عشاق رمانتیک نمی آیند و جز احساسی که زخم های عشق را در بستر ژنده ی سلوچ شمرده ، کسی را توان درک تعدد آلام  ِ عشق در هارمونی معطوف به تیرگی ها نیست .

حرف های تنهایی

من اگر نی  ِ هورم ، تو حریق کدام نظر بودی ؟

ما شاهدانی جانسوزیم سوخته در شعله های نیستان و بی نوا مسکوتیم در نای نی .

در پرده شدیم از حُجب و نجابت  ِ عشق بی هیچ گِلایه ای ،  طناب سکوت بر گلوی مزامیر بستیم و داوودی شکسته در قافیه ها ایم .

عشق سوز دارد و بی سوز ، هیچ عاشقی را نشان از عشق نیست ، آنچنان که نوای نی بی اندوه جانگداز حسرت را نشانی از اتفاق آتش نیست .

راز مولانا مشتعل است از آتش  ِ زیبای نگاه شمس ! که اگر شمس را از  مثنوی  ِمولانا بگیریم ، ابیات نیز قافیه و خلقت می بازند ، آتش همیشه باید باشد تا عشق ، عشق گردد که عشق  ِ بی آتش گویی سترون است در جاودانگی .


پی نوشت : بدون شرح ...‌

حرف های تنهایی

آشوب گاهی بر صحن دل می افتد 

و آتش نیز ، و عشق آغاز نوای شور است و قلیان شورش احساس ، به راهی اگر چشم دوخته ایم و دل سوخته ، ما مغضوب هیچ گناهی نیستیم که طبیعت بر عشق چنین حکم میکند و چنین سرنوشتی را بر پرهای رنگین شاپرک می نویسد که برای خاکستر شدن پیله درانده ، عشق آواز ضجه هاست در شام غریبان شمع و اینسان است که در محراب خمودگی قامت شمع ، شاپرک قصد خاکستر میکند ...

 عشق ، ساجد را نامی مقدس میگذارد و بر زرینْ برگهای  ِ یادبود بر تابوت فنا می نگارد که عشق یک همیشه است ، همیشه ای تقدس و تسرّی یافته به اعتقادی که این جوش و خروش و شعله و خاکستر ، روحی محبوس گشته است در خاک  ِ تشکل یافته که چند صباحی محبس پروازی دلتنگ است ، محبس نا مأنوس قلبی آکنده است از احساس ابریشمین یک پروانه

یک حرف ساده

من فکر می کنم پائیز اختراع 


خوده آدم هاست ...

حرف های تنهایی


آنکه از قلمرو آتش گذر 

میکند ، کوله باری از عشق را ره توشه می بایست

و گرنه حاشا که «پروانه دل »

باشد به قصد خاکستر،

آنکه خواب ِ قاف میبیند بر بلندای قله ی آفتاب ،

دل را همچون سیمرغی پر میدهد ،

و در طمع تعبیر بهشت نیست ، که بئاتریس آنسوی 

برزخ و دوزخ به لبخندی روح را بشارت میدهد به حقیقت عشق...

و تو تازه میفهمی دل به بئاتریس

باختنت قصه ای در لحظه بود  و او دل به آن « اوی » همیشه باخت به آن هنگام که شمس دل از مولانا ربود و پرده برانداخت !!

و تو ای پر کشیده در فضای قدسی عشق , به بارگاه  کدام چشم شرفیاب شدی  که دیگر نه بئاتریس در نگاهت بئاتریس بود و نه یوسف برایت قَدَر  ِعشق ! ،

آن « او » ی همیشه که بر هستی ات تابید دیگر کدام ستاره ای را یارای آنست که در محضر آفتاب به چشم آید ؟! 

فکر می کردی که عاشقی و عشق را میدانی !

حال اینکه تو در بطن اقیانوسی لایتناهی 

ماهی کوچکی بوده ایی که آب را نمیدانستی ....

حرف های تنهایی


 ِ وقتی که مریم گریست ، 

گمانم اینبود که آنک ، مریم تمام شدنی است ! 

حواریون مُبلغ ِ طرز لبخند عشق  بودند بر اندام ِ خشم ! 

و مریم آغوش ِ باکره اش را گره بست 

بر صلیبی که عطری عیسوی داشت ... 

و در خاک ریشه کرد 

و همچنانکه نگاهش به عقد آفتاب منعقد شد 

عشق به تزویج باورهایش در آمد 

دلش آبستن شد از دوست داشتن . 

او به یاد خویش آورد 

که عشقی بی همبستر داشت 

و عیسایی بی پدر ! 

او به یاد خویش آورد 

که بی همسر هم پسری داشت ! 

«عیسی ابن مریم» ! 

او به یاد خویش آورد آنچنانکه 

عشق در انعقاد نطفه ایی می تواند 

بی لمس ِ اندام هوس آلود زن 

تکثیر شود ، 

پس بر فراز صلیب ، انتشار ِ 

عشق بر ذرات ِ کائنات کاری محال نبود ، 

او به یاد خویش آورد که روزی 

در نکاح ِ چشمی زیبا و مسحور کننده 

مُحرم شد و در حجله ایی سفید از نور 

مادر شد و مولودش 

پاره ایی از نور بود که به اِذنی در ترادُف ِ 

یک صفت ، به عشق موصوف گشته بود . 

او مریم بود ، و از نگاه ِ برنادت 

بانویی بود که اعجاز عشق در نگاهش 

آرامش را در تب ِ قلب می ریخت 

 در محضر قدسی ِ عشق ، 

آنچنانکه روح ِ مؤمنی راستین در احتضار خویش 

سر از پا نمی شناسد 

و عروسی ملبس به تور و جامه ایی سپید ، 

پر از لبخند ، دل به عشق می سپارد ، 

نگاه زیبایش و لبخند دلبرانه اش 

روح ِ دردمند و غریب ِ کویر را 

به سرپنجه هایی لطیف تر از ابریشم 

و به مهری شگفت انگیز تر از مادرانه های 

مادر ، نوازش میداد ! 

حرف های تنهایی


عشق کانون قدر و قدرتمند  ِ مسلک   ِمعشوق است و سالک با تمام شِکوه ها و خُرده هایش بر دوری  ِ مقصد و خستگی هایش ، از پای فتاده میان خون میرود اگرچه شاید سرنگون ! ، که این مقصد ، سلوکی است که قلب سالک را عاشق کرده .

حرف های تنهایی


راز چشم های تو را مشرقی ترین قله ها میدانند ، تو از آنجمله طلوع هایی که زرین ه نگاهت را برای همه ی زمین میخواهی ، فلسفه ی دریچه ی چشم هایت مفهوم نامتناهی ه عشق است که گاه در شکفتن غنچه ای اتفاق می افتد و گاه از بس که از عشق سرشار است به صلیب میرود ، مردم زمان ه ، حواریون ه پر و پا قرص لبخندهای تو اگرچه شاید نیستند اما مادر ترزای لب های تو در هیچ برگی از تاریخ مدفون غبار فراموشی اذهان و خاطره ها نمی شود همچون پیکر عریان و زخمی عیسی که بر فراز هیچ جلیله ای ...‌

حرف های تنهایی

غریبه !

قریب به قرن  ِ مجنون 

قرین  ِ قلبت ، بوئیده ام عطر قرینه ی 

شب بوها را از باغچه ی غنچه لب هایت 

ضرب آهنگ غربت قلبت را 

شنیده ام در هجمه ی سکوت شب ِ رؤیا

غریبه ! واژه ی تلخ و خاکستری روزگار !

شیرین ...

شیرین  ِ غربت  ِ خلوت فرهاد ...

گوش بسپار 

انعکاس صدای تیشه ی واژه ها را 

در شبستان  ِ ماورایی شمع و شراب ،

که عیاران در کیسه کردند !

گوش بسپار به شعور شعرها ...

مرثیه ها بی قبورند و خرماها بی هسته

و غصه اینکه ،  تلخ ترین شیرین  ِ قصه ای

و مگس های دغل با ژست پروانه

گِرد شیرینی ! ....

حرف های تنهایی

    از شعر تو تا شور من فاصله هاست ، 

از اشک تو تا سوز من گریه معنای غریبی دارد ، 

هر دو حال شمع را داریم ،

یکی در تولد میسوزد و یکی در مرگ ، 

تا که شاپرک رقص ش را در کدامین محفل آغاز کند .... 



حرف های تنهایی

در زندگی راه های صعب العبوری هست که با تمام سختی و سنگلاخی که دارند در میان ِ راه های پر پیچ و خم خود ، رهروان خویش را ناتوان میکنند ، اندام امید را نحیف و طاقت پر توان ِ روح را می فرسایند ،
قُله ها همیشه سرمنزل ِ روح های خسته و دردمندند و شاید به همین علت همیشه آفتاب از فرازشان پلک می گشاید و غرور عقاب بر قامتشان شکل می گیرد و نام ِ نامی پدر ، نشأتی از شکوه آنهاست ، تا امید را همواره همچون گوهری تابناک در افق های دور از انتظار ، و شکوه پرواز را از پست ترین نقطه های زمین در دل ِ آبی آسمان ، و ایثار را از بحرانی ترین لحظه های نیاز در از خودگذشتگی پدر تداعی کنند ،
راه های صعب ، پا های خسته و قدم های پیوسته اما «بر عزم ِ خویش استوار » را بسوی قُله می برند ، و در این گریوه هایی که جانی سخت و ایمانی راسخ را به نبرد با خویش رجز میخوانند ، به هر پیچ و پرتگاه و گردنه ایی ، ریزش ها و لغزش ها در کمین کمربسته اند که نگذارند مرغ های جان به قاف ِ سیمرغ شرف یاب شوند ! ولی اما مگر کوزه های خالی از اکسیر ِ حیات بخش ِ چشمه ی سارا می توانند کام تفتیده ی ترک هایشان را بی زلال نگاه ِ شکوهند سیمرغ در خُنکای فَلق به آرزویی آرامبخش همچون حاجت مندی بر ضریح حاجات گره نزنند و گام در سنگلاخ زادگاه خورشید نگذارند ؟ 
من رهسپاری بیش نیستم که سیمرغی مرا به ایوان ِ سحر انگیز نگاهش میخواند و میدانم که عشق تاوان دارد و درد ، و مُسلم گُرده اش آماج ِ شلاق های آزمون است تا از حنجره ی برده ی معروف حبشه صوت ِ دعوت ِ به خدا ، صحابه ی عشق را به حریم پاک ِ عبادت برانگیزاند ،
آری انتخاب هزینه دارد و البته آنکس که یوسف را میخواهد ، باید زلیخا را خوب بداند .....